زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۶۲
"موکوندا! امیدوارم که استاد اینجاست. حس میکردم که اینجا باشد."
"آری. اما نمیخواهد کسی مزاحمش شود."
ساسی به گریه افتاد و از کنارم رد شد. خودش را به پای سری یوکتشوار
انداخت و سه یاقوت کبود زیبا روی زمین گذاشت.
"گوروی دانای مطلق! پزشکها میگویند که من سل حاد دارم! گفته اند که سه
ماهی بیشتر برایم نمانده. التماس میکنم که مرا یاری دهید. میدانیم که
میتوانید مرا شفا دهید! "
"کمی برای نگران جان خود شدن دیر نیست؟ برو و جواهرت را هم با خود
ببر. زمان سودمندی آنها گذشته." آندم استاد همچون ابوالهول سرد و ساکت
ماند. پسر به هق هق و التماسش ادامه داد.
حسی درونی به من گفت که سری یوکتشوار فقط دارد میزان ایمان ساسی را در
شفای الهی میسنجد. برای همین وقتی یکساعت سخت بعد وقتیکه استاد نگاهی رحیمانه به
دوستم، که خودش را روی زمین انداخته بود، انداخت برایم جای تعجبی نبود.
"بلند شو، ساسی. چه هیاهویی در خانه مردم راه می اندازی! یاقوت ها را به
جواهرساز برگردان. حالا خرجی بی حاصلند. اما بازوبندی نجومی بگیر و
ببند. بیمی نداشته باش. چند هفته دیگر خوب خواهی شد."
لبخندی که به صورت گریه شسته ساسی نشست مثل آفتاب ناگهانیی بود که روی
منظره ای تیره و تار تابیده شود. "گوروی معشوق، آیا باید داروهایی که
پزشکان تجویز کرده اند مصرف کنم؟"
سری یوکتشوار به او نگاهی صبورانه انداخت. "بخور یا نخور; هر چه دوست
داری. تفاوتی ندارد. اگر ماه و خورشید هم جایشان را با هم عوض کنند باز
هم احتمال مرگ تو بخاطر سل صفر است." سپس یکدم افزود. "حالا تا نظرم را عوض نکرده ام از اینجا برو!"
با تعظیمی آشفته دوستم با عجله آنجا را ترک گفت. چند باری در طی هفته های
بعدی به ملاقات او رفتم. مبهوت دیدم که حال او دارد مرتب وخیمتر میشود.
"ساسی به بامداد نخواهد رسید." با این سخن پزشکش و دیدن وضع او، که اکنون
استخوانی بیش نبود، به سرمپور شتافتم. گورو به گزارشی که در حال اشک
ریختن به او دادم با سردی گوش داد.
"چرا آمدی و مزاحم من میشوی؟ تو که شنیده بودی به ساسی گفتم که سلامتیش
را بدست میاورد."
<
>
>>