زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۶۳
من در حیرت پیش پایش خم شدم و بسمت در رفتم. سری یوکتشوار خداحافظی نکرد
و غرق سکوت شد. چشمانش پلک نمیزدند و نیمه باز بودند. نگاه او به دنیایی
دیگر گریخته بود.
بلافاصله راهی خانه ساسی در کلکته شدم. شگفتا، دیدم که رفیقم راست نشسته
و دارد شیر مینوشد.
"موکوندا، چه معجزه ای! چهار ساعت پیش حضور استاد را در اتاق حس
کردم. علائم بیماریم بیدرنگ از میان رفتند. احساس میکنم به فضل او کاملا
سلامتم."
چند هفته بعد ساسی سر حالتر شد و سلامتی همیشگیش را بدست آورد.* اما
واکنش منحصر به فردش به شفا گرفتنش با ناسپاسی همراه بود: از آن روز به
بعد به ندرت به دیدن سری یوکتشوار می آمد! روزی به من گفت که آنچنان از
طرز زندگی پیشینش پشیمان است که از دیدن چهره استاد شرم دارد.
من تنها میتوانستم این حدس را بزنم که مریضیش اثر متضاد سر سخت کردن
اراده و ضعیف کردن احترامش را داشته است.
دو سال نخست من در کالج اسکاتیش چرچ داشت به پایانش نزدیک میشد. من کمتر سر
کلاس ها حاضر شده بودم. اگر هم کمی درس میخواندم بخاطر راضی کردن
خانواده ام بود. دو معلم خصوصی داشتم که مرتب به خانه مان می آمدند. من مرتب
غایب بودم: دست کم در این زمینه تداوم داشتم!
در هندوستان با دو سال دانشگاه مدرک متوسطه هنر میگیرند. دانشجو آنوقت
میتواند تصمیم بگیرد که با دو سال دیگر به درجه آ.ب. برسد.
آزمون نهایی هنر متوسطه داشت با شومی نزدیک میشد. بسوی پوری که گورویم
چند هفته ای در آنجا بود گریختم. امید اندکی داشتم که او غیبت مرا از
امتحانات بپذیرد. برای او وضع درسی وخیم و آبروریزیمندانه خود را شرح دادم.
اما استاد لبخند مهرورزانه ای تحویل من داد. "تو صمیمانه وظایف معنوی خود
را انجام داده ای و چاره ای جز کوتاهی در کارهای دانشگاهی نداشته ای. این
یک هفته خوب پی درسها را بگیر: بدون شکست از این دشواری عبور خواهی کرد."
* سال ۱۹۳۶ از دوستی شنیدم که ساسی همچنان در سلامت است.
<
>
>>