زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۶۴


به کلکته بازگشتم. شک و تردید معقولانه ای که مرتب به سراغم میامد را پیاپی سرکوب میکردم. با دیدن کوه کتابهای روی میز حس گم شده ای در بیابان را داشتم. پس از یک مدیتیشن طولانی الهامی صرفه جویانه به ذهنم رسید. کتابها را از برگی اتفاقی باز میکردم و تنها آن قسمت را میخواندم. پس از انجام این روش هجده ساعت در روز طی یک هفته، خودم را شایسته تدریس هنر خر خوانی برای همه نسل های آینده حساب میکردم. روزهای بعد سر جلسه امتحانات گواه روش بی بند و بارم بودند. همه امتحانات را قبول شدم اما با یک تار مو فاصله از ردی. تبریکی که از سوی دوستان و خانواده ام میشنیدم توام بود با اظهار حیرت و تعجب ناخودآگاهانه آنان.

وقتی از پوری برگشت سری یوکتشوار خبر دلنشینی به من داد. "درس خواندت در کلکته اکنون تمام شد. کاری میکنم که دو سال پایانی دانشگاهت همین جا در سرمپور باشد."

گیج شده بودم. "آقا، در این شهر جایی نیست که لیسانس هنر ارائه کند." کالج سرمپور، تنها موسسه آموزش عالی در این شهر، تنها یک دوره دو ساله هنر متوسطه داشت.

استاد شیطنت وار نیشخندی زد. "من خیلی پیرم که بخواهم بروم دنبال کمکهای مالی تا یک دانشگاه سطح آ.ب. برایت تاسیس کنم. به گمانم باید به سراغ کسی دیگر بروم تا ترتیب قضیه را بدهد."

دو ماه گذشت. پروفسور هاولز رئیس کالج سرمپور اعلام کرد که توانسته مبلغ لازم برای آغاز دوره چهار ساله را گردآوری نماید. کالج سرمپور شعبه ای از دانشگاه کلکته شد. من یکی از نخستین دانشجوان مدرک آ.ب. در سرمپور بودم.

"گوروجی، چه قدر به من مهر میورزی! من همواره میخواستم که کلکته را ترک کنم تا هر روز نزدیک شما در سرمپور باشم. پروفسور هاولز در رویایش هم نمیتواند بداند که چقدر به یاری خاموش شما مدیون است!"

سری یوکتشوار با جدیتی ساختگی به من زل زد. "حالا دیگر نیازی به ساعت ها مسافرت با قطار نداری. چقدر وقت اضافی برای درسهایت! شاید اکنون از روز آخر خر خوانی درآیی و محققی واقعی بشوی." اما از لحنش میشد فهمید که حرفش جدی نیست.



< > >>