زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۶


"از اینکه دعای پنهانی من بدست گوروی به همه چیز آگاه پاسخ داده شد قلبم از شادی پر بود. کمی پیش از به دنیا آمدن تو، او به من ندا داده بود که تو راه او را دنبال خواهی کرد.

"پس از تولدت، پسرم، وجود الهی تو به من و خواهرت اوما آشکار شد. وقتی که از اتاق کناری به بدن بی حرکت تو روی تخت نگاه میکردیم، روی کوچکت نورانی بود. صدایی پر از ایمان و مصمم داشتی، آن هنگام که از رفتن به هیمالیا به جستجوی خداوند حرف میزدی.

"در این روزها بود که پسر عزیزم به من آشکار شد که مسیر زندگی تو جدا از خواستهای این جهانی خواهد بود. شگفت انگیز ترین رویداد زندگی من بیش از بیش این احساس مرا پررنگ کرد، رویدادی که به خاطر آن اکنون در بستر مرگ برای تو این پیغام را می فرستم.

"آن رویداد گفتگویی با یک راهب در پنجاب بود. هنگامی که در لاهور زندگی می کردیم، بامدادی خدمتکار خانه با شتاب وارد اتاق من شد.

"'خانم، یک راهب غریب به در خانه آمده. او میخواهد 'مادر موکوندا را ببیند.'

"این سخنان ساده مرا از خود بیخود کردند. بیدرنگ رفتم تا به او خوشامد بگویم. پیش پایش خم شدم. حس آنرا داشتم که جلوی چشمانم مرد خدایی راستینی ایستاده.

"او مرا گفت: 'مادر، استادان بزرگ میخواهند بدانی که از زندگی تو در این جهان چندی نمانده. بیماری بعدی تو آخرین خواهد بود*'. او برای اندکی ساکت ماند. در این مدت به من نه پریشانی بلکه آرامشی بزرگ چیره شد. سرانجام او به سخنانش ادامه داد:



* پس از اینکه دانستم که مادر از کوتاهی زندگیش خبر داشته، برایم آشکار شد که چرا او برای عروسی برادرم آنانتا شتاب میکرد. با اینکه مادر پیش از عروسی جان بدر داد، او به آرزوی طبیعی مادرانه اش برای دیدن نامزدی پسرش رسیده بود.



< > >>