زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷


"'بناست که تو نگهبان یک مدال نقره باشی. آن را امروز به تو نمیدهم. برای اینکه راستی سخنم به تو آشکار شود، آن مدال فردا به هنگام مدیتیشن در دستانت نمایان خواهد شد. در بستر مرگت، باید که آنرا به پسر بزرگت آنانتا بسپاری تا برای یک سال نگاهدار آن باشد و پس از آن به دست دومین پسرت برساند. موکوندا معنی مدال رسیده از بزرگان را خواهد دانست. آن مدال زمانی به دست او میرسد که او آماده دست نشاندن از همه خواستهای این جهان و اغاز جستجویی راسخ برای ایزدی باشد. چند سال پس از داشتن آن، مدال ناپدید خواهد شد. اگر در پنهان ترین جا هم نگاهداشته شود، آن به همان جا فرستاده خواهد شد که از آن آمده.'

"به او چیزی پیشکش کردم و پیش پایش با تمام احترام خم شدم. اما او نپذیرفت و با برکتی مرا ترک کرد. شب بعد در حالی که با دستان قفل کرده در مدیتیشن بودم، درست همان گونه که راهب ندا داده بود، مدال نقره ای میان کف دستانم پیدا شد. حس رویه صاف و خنک آن بود که به من ندای آمدنش را داد. من با دقت بسیار بیش از دو سال است که از آن پاسبانی کرده ام و اکنون آنرا بدست آنانتا میدهم. برایم غم مخور، چرا که من بدست گوروی بزرگم به سوی بیکران الهی راه سپار خواهم بود. بدرود فرزندم. مادر هستی نگاهدارت خواهد بود."

آن هنگام که مدال به دستم آمد نور فروزانی به من چیره شد. خاطره های فراموش شده بسیاری به من بازگشتند. روی این مدال گرد غریب و کهن با نوشته های سانسکریت آراسته شده بود. می دانستم که آن از سوی آموزگاران زندگی های گذشته میاید، آنهایی که ناپیدا راهنمای قدمهایم بودند. همانا این مدال نشان چیزی بزرگتر بود. اما که میتواند مفهوم واقعی یک سنگ که از جهانی دیگر آمده را بداند؟

داستان آن که چطور آن مدال سرانجام در زمان بسیار دشواری از زندگیم ناپدید شد و اینکه چطور از دست دادن آن با یافتن گورویم همراه شد در این فصل کتاب نمی گنجد.

اما این پسر بچه، که عشق به هیمالیا سرگذاشتنش سرکوب شده بود، روزانه با بال های این مدال به سرزمین های دور سفر میکرد.



< > >>