زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۶۹
به خنده افتادم. "این هم بعضی مواقع بی دلیل ناپدید میشود!"
استاد ادامه داد. "افضل مردی در خدا تحقق یافته نبود. معجزه های همیشگی و
مفید به دست قدیسان راستین انجام میگیرند چرا که آنان خود را با خالق
مطلق هماهنگ کرده اند. افضل تنها مردی معمولی بود با یک توانایی فوق
العاده در نفوذ در قلمرویی پنهان که معمولا فانیان پیش از مرگ به آن
دسترسی ندارند. "
"حالا میفهمم گوروجی. جهان پس از مرگ به نظر ویژگیهایی جذاب دارد."
استاد تصدیق کرد. "من هرگز پس از آنروز افضل را ندیدم. اما چند سالی بعد
بابو روزنامه ای به خانه من آورد که در آن مرد مسلمان یک اعتراف عمومی چاپ
کرده بود. از آنجا بود که داستان ملاقات او را با یک گوروی هندو که برایت
گفتم آموختم."
جان کلام قسمت آخر مقاله منتشره، آنگونه که سری یوکتشوار بیاد آورد، چنین
بود: "من، افضل خان، این کلمات را به عنوان توبه و طلب بخشایش مینویسم و
هشداری برای کسانی که به دنبال رسیدن به قدرتهای معجزه آسا
هستند. سالهاست که من از تواناییهای شگرفی که به فضل خداوند و استادم به
من رسیده سوء استفاده کرده ام. من مست خود محوری بودم و گمان میکردم که
من فرای قوانین اخلاق مردم عادی هستم. روز بیداریم سرانجام رسیده است."
"بتازگی در جاده های بیرون کلکته به پیرمردی برخوردم. او بدجور خمیده و
شل بود و چیزی براق و طلایی با خود داشت. در قلبم طمع گرفتم.
"'من افضل خان فکیر بزرگم. آنجا چه داری؟'
"'این گوی طلا تنها دارایی مادی من است. به درد یک فکیر نمیخورد. از شما
التماس میکنم، آقا، که پای لنگ مرا شفا بدهید.'
"من بدون دادن پاسخی دستی به گوی زدم و از آنجا رفتم. پیرمرد لنگان به
دنبالم افتاد. چیزی نگذشت که فریاد زد: 'طلایم غیب شد!'
"با دیدن بی توجهی من، او ناگهان با صدایی بسیار بلند که از بدن نحیفش
بعید بود سخن گفت:
"'آیا مرا نمیشناسی؟'
"من گنگ ماندم، مبهوت پس از متوجه شدن دیر اینکه این پیرمرد نحیف جلوی
چشمانم کسی نیست جز همان قدیس بزرگی که بسیار بسیار سال پیش مرا به آیین
یوگا آورده بود. کمرش را راست کرد و بدنش در یک آن جوان و نیرومند شد.
"'خوب!' نگاه گورویم ترس برانگیز بود. 'به چشمان خودم میبینم که از
تواناییت نه برای یاری رنجوران بلکه برای غارت همچون دزدان استفاده
میکنی! من هدیه پنهانت را از تو سلب میکنم. حالا حضرت از تو رها
شده. دیگر بیم بنگال نخواهی بود!'
<
>
>>