زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۷۰
"من با صدایی در هم شکسته حضرت را خواندم. برای بار اول، او در برابر بینش
درونم پدیدار نگشت. اما ناگهان حس کردم که یک حجاب تاریک از درونم برداشته
شد. به وضوح توهین زندگیم را دیدم.
"'گوروی من، از تو برای اینکه آمدی و مرا از توهم طولانیم در آوردی
سپاسگزارم.' به پای او افتاده بودم و اشک میریختم. 'قول میدهم که جاه
طلبی های دنیوی را کنار بگذارم. سر به کوهستانها میگذارم تا آنجا تنها با خدا و در
مدیتیشن سر کنم، به امید اینکه کفاره اعمال گذشته خود را بدهم.'
"استاد خاموش با من همدردی کرد. 'صداقتت را احساس میکنم. بخاطر سالهای
ابتدایی که با پشتکار مطیع ماندی و بخاطر توبه الان تو، من به تو یک بخشش
میکنم. قدرت های دیگرت حالا از میان رفته اند، اما هر دم که محتاج غذا و
پوشاک بودی، باز هم میتوانی از حضرت بخواهی که برایت فراهم کند. خودت را
با صمیم قلب وقف درک الوهیت در تنهایی کوهستان کن.'
"آن دم گورویم ناپدید شد. من ماندم و اشک ها و اندیشه و اندوهم در گذشته.
خدانگهدار ای دنیا! من میروم تا از معشوق الهی طلب مغفرت کنم."
<
>
>>