زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۱

فصل ۱۹
استادم، در کلکته، سر از سرمپور در میاورد

"اندیشه های انکار خدا اغلب بر من غلبه میکنند. اما گمان شکنجه آوری برخی مواقع به سراغم می آید: آیا امکانش هست که جان و روح توانایی به تحقق نرسیده داشته باشد؟ آیا اگر انسان آنها را کاوش نکند او از سرنوشت حقیقی خود غافل نمانده؟"

پس از شنیدن این بیانات دیژن بابو، هم اتاقیم در خوابگاه پانتی، از او دعوت کردم که به دیدن گورویم بیاید.

پاسخش دادم:‌ "سری یوکتشوار به تو روش کریا یوگا را می آموزد (initiate). آن آشفتگی دوگانگی را با اطمینان الهی و درونی آرام میکند."

آن عصر دیژن مرا به خانقاه همراهی کرد. دوستم در حضور استاد چنان آرامش روحانیی دریافت کرد که او به میهمانی ثابت تبدیل شد. مشغولیت های روزمره انسان برای او کافی نیستند. دانش هم یک گرسنگی طبیعی است. دیژن در سخنان سری یوکتشوار انگیزه ای یافت برای تلاش، که ابتدا دردآور اما پس از آن آسان و رهایی بخش بود، در جستجوی خویشتنی در دل خود حقیقی تر از ضمیر تحقیر آمیز نفس، نفسی که به تولدی موقتی وابسته است و به هیچ وجه برای روح بسنده نیست.

من و دیژن هر دو دانشجوی دوره آ.ب. در کالج سرمپور بودیم و عادت کردیم که به محض پایان یافتن کلاسها با هم راهی آشرام بشویم. اغلب سری یوکتشوار در ایوان طبقه بالا نشسته بود و با لبخندی به ما خوشامد میگفت.

یک روز بعد از ظهر کانای، یکی از ساکنان جوان خانقاه، من و دیژن را دم در ملاقات کرد و خبری ناامید کننده به ما رساند.

"استاد اینجا نیست. او برای امری فوری به کلکته رفته."



< > >>