زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۲


روز بعد از گورویم یک کارت پستی دریافت کردم. نوشته بود "بامداد چهارشنبه کلکته را ترک میکنم. تو و دیژن برای قطار ساعت نه به ایستگاه سرمپور بیایید."

نزدیک هشت و نیم صبح، پیام تله پاتیکی از سری یوکتشوار جلوی ذهنم برق زد: "تاخیر دارم. به قطار ساعت نه نیایید."

دستور آخری را به دیژن گفتم، که آماده راهی شدن به ایستگاه بود. "تو و آن چشم بصیرتت!" صدای رفیقم تحقیر آمیز بود. "من ترجیح میدهم به حرف نوشته استاد اعتماد کنم."

من شانه هایم را بالا انداختم و ساکت نشستم. با عصبانیت و غرغرکنان بطرف در رفت و آنرا پشت سرش محکم بست.

چون اتاق کمی تاریک بود به نزدیک پنجره رفتم که مشرف خیابان بود. نور کم آفتاب ناگهان آنقدر شدت گرفت که پنجره با قاب آهنیش دیگر دیده نمیشد. از پس زمینه نورانی شکل سری یوکتشوار به صراحت نمایان شد!

من شوکه و سردرگم از جایم بلند شدم و در برابرش زانو زدم. طبق روال همیشگیم، به احترام به پای او دست کشیدن، کفش هایش را لمس کردم. این جفت کفش برایم آشنا بودند گیوه ای با رنگ نارنجی و بسته با طناب. عبای سوامی رنگ رسی او آهسته به بدنم کشیده شد. من نه تنها بافت آشنای لباسش، بلکه سطح رویه کفشش و انگشتان پایش در درون آنرا هم حس کردم. از تعجب سخنی از دهانم بیرون نیامد اما برخاستم و حیران به او نگاه کردم.

"خوشحال شدم که پیام تله پاتیک مرا دریافت کرده بودی." صدای استاد آرام و کاملا معمولی بود. "اکنون کارم در کلکته تمام شده و با قطار ساعت ده به سرمپور خواهم رسید."

چون من هنوز بی زبان به او خیره مانده بودم او توضیح داد: "این یک روح نیست، بلکه خود گوشت و فرم تن من است. به من از الوهیت دستور داده شده که این تجربه را برایت به ارمغان بیاورم، که به ندرت در زمین شدنی است. مرا در ایستگاه ملاقات کن. تو و دیژن مرا در حال نزدیک شدن به شما خواهی دید، با همین جامه ای که اکنون میبینی. جلوی من مسافری خواهد بود، یک پسر بچه که کوزه ای نقره ای بدست دارد."



< > >>