زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۷۳
گورویم دو دستش را روی سرم گذاشت و ذکری زمرمه کرد. وقتی که واژه های
پایانی، "تابا آسی،"* را به زبان آورد، صدای غرش عجیبی شنیدم.* تنش کم
کم شروع کرد به ذوب شدن در نور شدید. ابتدا پاها و سپس نیم تنه و سر او
ناپدید شدند، همچون کتیبه ای که لوله وار بسته شود. تا آخرین لحظه
انگشتانش را که به آرامی موهایم را لمس میکردند حس میکردم. نور شگفت
انگیز از میان رفت. دوباره من بودم و قاب پنجره و پرتوی ضعیف نور آفتاب
از بیرون.
هاج و واج مانده بودم و با خودم فکر کردم که آیا دچار توهم شده بودم یا
نه. دیژن سرافکنده به اتاق وارد شد.
"استاد نه در قطار ساعت نه بود و نه ساعت نه و نیم." صدای او کمی پوزش
طلبانه بود.
"پس بیا. میدانم که ساعت ده میرسد." دست دیژن را گرفتم و او را با خود
کشیدم بدون توجهی به مخالفت و مبارزه او. ده دقیقه بعد به ایستگاه رسیدیم
و قطار همان وقت داشت سوت ایستادنش را میزد.
به شادی بانگ زدم: "همه قطار با وجود استاد نورانی است. او آنجاست!"
دیژن با تمسخر و خنده گفت: "خواب میبینی؟"
"بیا اینجا منتظر بمانیم." به دوستم جزئیات آمدن سری یوکتشوار را شرح
دادم. همان لحظه سری یوکتشوار را دیدیم، با همان جامه هایی که کمی پیشتر
دیده بودم. او پشت سر پسر بچه ای با کوزه نقره ای آرام قدم برمیداشت.
برای چند لحظه بیم سردی مرا فرا گرفت از روی اتفاق غریب الوقوعی که پیش
چشمانم میدیم. احساس کردم که دارم از سده مادیگرای بیستم دور میشوم. آیا
به روزهای ظاهر شدن عیسی در دریا جلوی چشمان پیتر بازگشته ام؟
وقتی سری یوکتشوار، یک یوگی-مسیح مدرن، به محلی که من و دیژن حیران
ایستاده بودیم رسید، او لبخندی به رفیقم زد و گفت:
"برای تو هم پیغام فرستاده بودم، اما توانایی دریافتش را نداشتی." دیژن
ساکت بود اما مشکوکانه به من نگاه میکرد. پس از رساندن گورو به خانقاهش
من و دوستم به سمت کالج سرمپور راه افتادیم. وسط خیابان دیژن ایستاد و
خشم از هر منفذ او بیرون میزد.
* "خداحافظ" بنگالی. به لغت یک نوع پارادوکس امیدوارانه است: "سپس می آیم."
* صدایی که با ناپدید شدن ناگهان اتم های یک جسم تولید شود.
<
>
>>