زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۴


"خوب!‌ استاد برای من پیامی فرستاده بود! اما تو آنرا پنهای کردی! توضیح بده!"

جوابش دادم. "مگر دست من است که آیینه ذهن تو آنقدر در تلاطم و نوسان است که قادر به دریافت دستور العمل های گورو نیست؟"

خشم از چهر دیژن رفت. با تاسف گفت:‌"منظورت را فهمیدم. اما لطفا بگو که چطور در مورد کودک کوزه بدست میدانستی."

طی بقیه راه کالج سرمپور داستان صبح ظهور خارق العاده استاد در خوابگاه را برایش شرح دادم.

دیژن به من گفت: "با داستانی که اکنون از قدرتهای گورویمان شنیده ام فکر میکنم که هر دانشگاهی در جهان مهد کودکی بیش نیست."



< > >>