زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۵

فصل ۲۰
به کشمیر نمیرویم

"بابا، میخواهم استاد و چهار تا از دوستانم را دعوت کنم تا هنگام تعطیلات تابستان با هم به دامنه های هیمالیا برویم. میشود به من شش بیلت قطار برای کشمیر و پول خرجی سفر بدهید؟"

همانطور که فکر میکردم، پدر به خنده افتاد. "این سومین بار است که این داستان را برایم گفته ای. مگر پارسال و سال پیش از آن هم همین درخواست را نکردی؟ در آخرین لحظه سری یوکتشوار از رفتن پشیمان میشود."

"همین طور است بابا. نمیدانم چرا سری یوکتشوار در مورد کشمیر رفتن تصمیم قطعیش را به من نمیگوید*. اما گمان میکنم اگر این بار به او بگویم که بلیت ها را فراهم کرده ایم او به سفر تن میدهد."

پدر آن زمان متقاعد نشد، اما روز بعد به دنبال چند تایی شوخی شش بلیت و یک بسته اسکناس ده روپی به من داد.

گفت: "بعید میدانم این سفر ذهنی تو نیاز به این همه وسایل عملی داشته باشد. اما به هر حال این هم آنچه که خواسته بودی."

عصر آنروز تاراجم را به سری یوکتشوار نشان دادم. با اینکه به من لبخندی زد پاسخش رو راست نبود: "دوست دارم که بروم. خواهیم دید." وقتی از مرید کوچکش در خانقاه، کانای، خواستم که ما را همراهی کند استاد چیزی نگفت. سه تا از دوستان دیگر، راجندرا و نات میترا و جوتین اودی و یک پسر دیگر را هم گفتم. قرار شد دوشنبه آینده حرکت کنیم.





* با اینکه استاد هیچ دلیلی نیاورد، امکان دارد که عدم رضایت او به سفر طی آن دو تابستان داشتن بصیرت این بوده باشد که زمان برای بیماری او آنجا مناسب نبود (برگ ؟؟ را ببینید).



< > >>