زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۷۶
شنبه و یکشنبه در کلکته ماندم. مراسم عروسی یکی از عموزاده هایم را در
خانه ما گرفته بودند. بامداد دوشنبه با چمدانم به سرمپور رسیدم. راجندرا
دم در خانقاه با من ملاقات کرد.
"استاد اینجا نیست; رفته قدم بزند. گفته که نمی آید."
در عین حال هم غمگین شدم و هم بی محل. "نمیگذارم پدرم برای بار سوم
برنامه واهی کشمیر رفتن مرا مسخره کند. بیا، بقیه مان در هر حال خواهیم رفت."
راجندرا موافق بود. آشرام را ترک کردم تا یک خدمتکار برای سفر
بیابم. میدانستم که کانای بدون استاد جایی نمیرود. کسی لازم داشتیم که
از چمدانها مراقبت کند. بیاد بیهاری افتادم که پیش ها خدمتکار خانه مان
بود و اکنون برای مدیر یک مدرسه سرمپور کار میکرد. در حالی که تند تند راه
میرفتم، جلوی کلیسای مسیحیان نزدیک دادستانی سرمپور، به استادم برخوردم.
"کجا میروی؟" لبخندی به صورت سری یوکتشوار پیدا نبود.
"آقا، شنیدم که شما و کانای قصد رفتن به سفری که برنامه ریزی کرده بودیم
ندارید. دنبال بیهاری میگردم. باید یادتان باشد که سال پیش آنقدر مشتاق
دیدن کشمیر بود که حاضر شد بدون حقوق خدمتگزاری کند."
"یادم هست. ولی در هر صورت فکر نمیکنم که بیهاری حاضر به رفتن باشد."
عصبانی شدم. "خیلی هم زیاد او منتظر این فرصت است!"
گورویم ساکت به قدم زدنش ادامه داد. کمی بعد به خانه آن مدیر
رسیدم. بیهاری در حیاط به گرمی به من خوشامد گفت اما به محض شنیدن نام
کشمیر در هم فرو رفت. او پس از زمزمه ای عذرخواهانه مرا ترک کرد و به
داخل خانه کارفرمایش رفت. نیمساعتی منتظر ایستادم به امید اینکه لابد
بیهاری دارد برای مسافرت آماده میشود. سرانجام نزدیک رفتم و در زدم.
مردی پاسخ داد: "بیهاری نیمساعت پیش از در عقب بیرون رفت." نیشخندکی به
لبانش بود.
غمگین به خانه برگشتم و به این فکر میکردم که آیا در دعوتم زیادی اصرار کرده
بودم و یا اینکه دست استاد در کار است. باز روبروی کلیسای مسیحیان گورو
را دیدم که آرام بسوی من قدم برمیداشت. بدون اینکه نتیجه را از من بشنود گفت:
<
>
>>