زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۷


"خوب پس بیهاری نمی آید! حالا برنامه ات چیست؟"

احساس فرزند سرکشی را داشتم که بر آن است تا به پدر زیرکش غلبه کند. "آقا، برنامه ام این است که از عمویم بخواهم که خدمتکارشان، لال دهاری، را به ما قرض بدهد."

سری یوکتشوار با ته خنده ای پاسخ داد: "پیش عمویت برو اگر دلت میخواهد. اما گمان ندارم از بازدیدت لذت ببری."

ترسیده اما سرکش گورویم را ترک کردم و وارد دادستانی سرمپور شدم. عمویم، سارادا گوش، که وکیل دولت بود با من به گرمی خوشامد و احوالپرسی کرد.

به او گفتم "امروز با چند تا از دوستانم داریم به کشمیر میرویم. سالهاست که انتظار این سفر به هیمالیا را میکشم."

"از شنیدنش خوشحالم موکوندا. کاری از دست من برای راحتی مسافرتت برمیاید؟"

این چند واژه مرا امیدوار کردند. "عمو جان، آیا میشود که خدمتکارتان لال دهاری را به من بدهید؟"

درخواست ساده من زلزله ای بپا کرد. عمویم چنان از صندلیش بالا جهید که صندلی کله پا شد، کاغذ های روی میزش به همه سو به پرواز درآمدند و قلیان ساقه نارگیلیش با سر و صدایی زیاد به روی زمین افتاد.

لرزان از فرط خشم فریاد زد: "جوان خودخواه، عجب فکر مهملی. کی از من مراقبت کند آنوقت که تو خدمتکارم را با خود به سیاحت میبری؟"

با خودم فکر کردم که عوض شدن ناگهانی طبع عموی مهربانم هم یکی دیگر از عجایب درک نشدنی این روز غریب است. اما چیزی نگفتم. مدت ماندنم در دادستانی خجالت آورانه کوتاه بود.

به خانقاه برگشتم. دوستانم منتظر ایستاده بودند. فکر اینکه لابد کردار استاد به دلیلی موجه و سری است داشت در من قوی تر و قوی تر میشد. از اینکه بر خلاف اراده گورویم کوشیده بودم سخت دچار پشیمانی شدم.

سری یوکتشوار از من خواست: "موکوندا، نمیخواهی کمی بیشتر با من بمانی؟ راجندرا و دیگران میتوانند الان بروند و در کلکته منتظر تو بمانند. وقت برای سوار شدن یک قطار کلکته به کشمیر زیاد خواهد بود."

رنجیده گفتم: "نمیخواهم بدون شما بروم آقا."



< > >>