زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۸


دوستانم کمترین توجهی به حرف من نکردند. درشکه ای گرفتند و با همه اسباب و چمدانها راهی شدند. کانای و من خاموش کنار پای گورویمان نشستیم. پس از نیمساعت سکوت تمام، استاد برخاست و به سوی ایوان غذاخوری طبقه بالا حرکت کرد.

"کانای، لطفا به موکوندا غذا بده. قطارش بزودی حرکت میکند."

وقتی از روی پتویی که نشسته بودم بلند شدم ناگهان دچار حالت تهوع و حس چرخش وحشتناکی در معده شدم. درد چنان شدید بود که حس کردم ناگهان به جهنمی هولناک انداخته شده ام. کورکورانه بسوی گورویم جنبیدم و جلوی پایش از حال رفتم. همه علایم وبای آسیایی با هم به من هجوم آوردند. سری یوکتشوار و کانای مرا به اتاق نشیمن کشاندند.

زیر آوار درد طاقت ناپذیر فریاد زدم: "استاد، جانم را به شما میدهم." چرا که براستی اعتقاد داشتم که در شرف رها کردن تنم است.

سری یوکتشوار سرم را روی زانویش گذاشت و با نرمی فرشته وار پیشانیم را نوازش کرد.

گفت "حالا میفهمی که چه میشد اگر همراه دوستانت در ایستگاه بودی؟ مجبور شدم به این گونه عجیب از تو مراقبت کنم چرا که تو تصمیم گرفتی که در قضاوت من در مورد رفتن به سفر در این زمان خاص شک کنی."

سرانجام دریافتم. بخاطر اینکه اساتید بزرگ به ندرت شایسته میدانند که قدرتهایشان را به نمایش بگذراند، وقایع آنروز طوری جلوه کردند که یک ناظر معمولی همه چیز را مطابق روال عادی ببیند. مداخله گورویم پنهانی تر از آن بود که کسی آنرا درک کند. او اراده خودش را در بیهاری و عمویم سارادا و راجندرا و دیگران چنان جای داده بود که احتمالا همگی بجز خود من شرایط را کاملا منتقی و عادی دیده بودند.

چون سری یوکتشوار همواره تعهدات اجتماعیش را محترم میدانست به کنای دستور داد که متخصصی بیاورد و عمویم را خبر کند.

اعتراض کردم: "استاد فقط شمایید که میتوانید مرا شفا بدهید. من حالم خرابتر از آنست که بخواهم دکتر ببینم."

"فرزند، تو محفوظ رحمت الهی هستی. نگران دکتر نباش، او تو را در این شرایط نخواهد یافت. همین اکنون شفا یافته ای."

با همین حرف گورویم درد مشقت بار از تنم رفت. به زحمت خودم را بلند کردم و نشستم. بزودی پزشکی آمد و به دقت مرا بررسی کرد.



< > >>