زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۷۹


گفت: "به نظر میاید که سخت ترین قسمتش رد شده. چند نمونه برای آزمایش با خودم میبرم."

صبح روز بعد پزشک با عجله وارد شد. من قبراق و سر حال نشسته بودم.

"میبینم که نشستی با لبخند گپ میزنی انگار نه انگار که کمی پیش از مرگ قسر در رفته ای." او آرام دستش را روی دستانم گذاشت. "امید زیادی به زنده دیدنت نداشتم چرا که پس از آزمایش نمونه ها دریافتم که وبای آسیایی داری. بدان که خوش شانس هستی که چنین گورویی با قدرت شفابخشی الهیی داری! من شکی ندارم!"

"با او کاملا موافقت کردم. هنگامی که دکتر در شرف رفتن بود، راجندرا و آدی از در وارد شدند. خشمشان با دیدن پزشک و سیمای نسبتا رنگ باخته من به همدردی تبدیل شد."

"از پیدا نشدنت در ایستگاه کلکته مطابق قرارمان عصبانی بودیم. مریض بوده ای؟"

"آری." از دیدن اینکه رفقایم چمدان ها را همانجا که دیروز قرار داشتند گذاشتند خنده ام گرفت. این جمله را بیاد آوردم و گفتم: "یک کشتی به اسپانیا رفت. وقتی رسید دوباره بازگشت!"

استاد وارد اتاق شد. به خودم اجازه آزای نقاهت دادم و دستش را صمیمانه گرفتم.

به او گفتم: "گوروجی، از دوازده سالگی تلاشهای ناموفق بسیاری برای رسیدن به هیمالیا داشته ام. حالا میدانم که بدون دعای برکت شما الهه پارواتی* حاضر به دیدن من نمیشود!"



* لفظا معنایش "از کوه" است. پارواتی که از دید اسطوره ای دختر هیماوات یا کوهستان مقدس است، نامیست که به شاکتی یا "همسر" شیوا داده شده.



< > >>