زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۸۰

فصل ۲۱
به کشمیر میرویم

دو روز پس از شفای معجزه آسایم از وبای آسیایی سری یوکتشوار صدایم زد و گفت: "حالا قوت سفر کردن را پیدا کرده ای. من همراه تو به کشمیر خواهم آمد."

عصر آن روز گروه شش نفره ما به سمت شمال راهی شد. اولین ایستگاه تفرحی ما در سیملا بود، شهر قشنگی واقع در کوهپایه های هیمالیا. در خیابانهای شیب دار آن قدم زدیم و چشم انداز های زیبایش را ستودیم.

"توت فرنگی انگلیسی میفروشیم." پیرزنی که در بازار دیدنی تره بار نشسته بود داشت داد میزد.

استاد در مورد این میوه کوچک قرمز عجیب کنجکاو بود. یک سبد پر خرید و به من و کانای که در آن حوالی بودیم تعارف کرد. یکی امتحان کردم اما فوری آنرا به روی زمین تف کردم.

"آقا چه میوه ترشی. من که هرگز از توت فرنگی خوشم نخواهد آمد!"

گورویم خندید. "در امریکا از آن خوشت خواهد آمد. شبی در یک شام میزبانت آنرا با شکر و خامه برایت سرو خواهد کرد. او میوه را با چنگال له میکند و تو به دهان میگذاری و میگویی: 'عجب توت فرنگی های خوشمزه ای!' در آن لحظه تو این روز در سیملا را بخاطرت می آوری."

پیش بینی سری یوکتشوار از خاطرم رفت، اما سالها بعد، چندی پس از رسیدنم به امریکا، دوباره به من بازگشت. مهمان شام شب در خانه خانم الیس تی. هیسی (خواهر یوگماتا) در وست سامرویل در ماساچوست بودم. وقتی دسر توت فرنگی پذیرایی شد، میزبانم چنگالش را برداشت و توت های مرا له کرد و خامه و شکر اضافه کرد. به من اشاره کرد: "این میوه ای ترش مزه است. گمان دارم که شما اینطوری آنرا ترجیح میدهید."



< > >>