زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۸۲
"مثل همیشه حق با شما بود آقا. آدی دارد با دود از مناظر لذت میبرد."
لابد رفیقم از راننده تاکسی هدیه گرفته بود، چون میدانستم که آدی از
کلکته با خود سیگار نیاورده بود.
به راه پر پیچ و خممان که با مناظر رودخانه ها و دشتها و دره های عمیق و
ردیف های متعدد کوهستانها آراسته شده بود ادامه دادیم. شبها را در
کاروانسراهای قدیمی میگذراندیم و غذایمان را خودمان آماده میکردیم. سری
یوکتشوار سفارش کرد که من هر وعده آبلیمو بخورم. هنوز ضعیف بودم اما
روزانه بهتر میشدم، ولو اینکه انگار کالسکه مخصوصا برای تکان خوردن شدید و ناراحتی
درست شده بود.
با رسیدن به نزدیک کشمیر مرکزی، این بهشت زمینی دریاچه های نیلوفر آبی و باغچه
های شناور و خانه های قایقی رنگارنگ و رودخانه پر از پل جهلوم و دشتهای
پر از گل، که همه با شکوه کوههای هیمالیا احاطه شده اند،
شور و شوق فراوانی در دلهایمان جای کرد. خیابانی زیبا که درختانی بلند
آنر می آراستند ما را بسوی سریناگار میبرد. در مسافرخانه ای دوطبقه جلوی کوهستان
پرشکوه جا گرفتیم. آب لوله کشی موجود نبود و از چاهی در آن نزدیکی آب می
آوردیم. هوای تابستانی ایده آل بود و روزهای گرم و شبهای نسبتا خنکی داشت.
در سریناگار به زیارت معبد مقدس سوامی شانکارا رفتیم. وقتی به خانقاه
بالای قله کوه که جسورانه در برابر آسمان ایستاده بود خیره شدم، به حالت
خلسه وارد شدم. تصویری در ذهنم نمایان شد از یک عمارت بالای تپه در
سرزمینی دور. آشرام بلند شانکارا جلوی چشمانم تبدیل به بنایی شد که سالها
بعد در امریکا به عنوان ساختمان اصلی بنیاد خودیابی (Self-Realization
Fellowship) تاسیس کردم. وقتی که برای نخستین بار به لوس انجلس رفتم و
عمارت بزرگ را در بالای مونت واشتگن دیدم، فوری آنرا از روی تصویری که در
کشمیر و جاهای دیگر به من الهام شده بود تشخیص دادم.
<
>
>>