زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۸۹

فصل ۲۲
دل یک عکس سنگی

"به عنوان یک همسر وفادار هندی، دوست ندارم که از شوهرم شکایتی بکنم. اما آرزوی دیدن روزی را دارم که او دید مادیگرایانه اش را عوض کند. مسخره کردن عکس قدیسانی که در اتاق مدیتیشنم دارم برایش یک سرگرمی شده. برادر عزیزم، ایمان دارم که تو میتوانی او را کمک کنی. آیا این کار را میکنی؟"

خواهر بزرگترم رما به التماس به چشمانم نگاه میکرد. برای مدت کوتاهی به دیدارش در خانه کلکته شان در خیابان گیریش ویدیاراتنا رفته بودم. درخواستش مرا تحت تاثیر قرار داد، چرا که او نفوذ معنوی عمیقی در دوران کودکیم روی من داشت و همچنین تلاش کرده بود که با مهر و محبتش جای مادر را در دایره خانواده مان پر کند.

"خواهر عزیزم، البته که هر چه از دستم بر میاید انجام میدهم." لبخندی زدم تا افسردگیی که روی صورت به طور معمول خندان و آرامش مشخص بود بردارم.

من و رما مدتی به نیایش و سکوت برای دریافت هدایت الهی نشستیم. یک سال پیش خواهرم از من خواسته بود که او به او رسما کریا یوگا بیاموزم، که در آن پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته بود.

فکری به من الهام شد. به او گفتم: "فردا قرار است به معبد داکشینسوار بروم. لطفا با من بیا و شوهرت را متقاعد کن که با ما بیاید. حس میکنم که در حضور ارتعاشات آن مکان مقدس مادر الهی به قلبش نفوذ خواهد کرد. اما هدفمان را از خواستن آمدن او به او فاش نکن."

خواهر امیدوارانه موافقت کرد. فردا سر صبح با دیدن اینکه رما و شوهرش آماده سفرند خوشحال شدم. در حالیکه درشکه مان روی جاده آپر سیرکولار به سمت داکشینسوار لرزان لرزان حرکت میکرد، باجناقم، ساتیش چاندرا بوز، خودش را با شوخی گرفتن گوروهای روحانی گذشته و حال و آینده سرگرم میکرد. متوجه شدم که رما دارد یواش اشک میریزد.

زمزمه کنان به او گفتم. "خواهر، بی خیال! به شوهرت دلخوشی این را که ما تمسخر او را جدی میگیرم نده."



< > >>