زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۹۰
ساتیش میگفت. "موکوندا، آخر چطور این کلاشان بی ارزش را میستایی؟ حتی
قیاقه یک سادهو (زاهد) زننده است. یا مثل اسکلت لاغرند یا همچون یک فیل
چاق و ناپسند!"
بلند خندیدم. اما واکنش خوش خویانه من برای ساتیش آزار دهنده بود. او
به سکوت عبوسی فرو رفت. همین که تاکسی ما به صحن داکشینسوار وارد شد، او
کنایه وار نیشخندی زد.
"پس این گردش، گمان کنم، برای این است که مرا به راه راست بیاورید؟"
وقتی بدون جوابی به طرفی دیگر نگاه کردم او بازوی مرا گرفت و گفت: "آقای راهب
جوان، یادت نرود که به کارکنان معبد بسپاری که ناهار ما را بدهند."
پاسخ تندی دادم: "من میخواهم به مدیتیشن بپردازم. ناراحت ناهارت
نباش. مادر الهی جورش میکند."
ساتیش با صدایی تهدید کننده جواب داد. "من به مادر الهی برای انجام یک
کار هم اعتمادی ندارم. اما من تو را مسؤول خوراکم میدانم."
من تنها به ایوان با ردیف های ستون آراسته جلوی معبد کالی، یا مادر
طبیعت، رفتم. جایی سایه دار کنار یکی از ستون ها چهارزانو (لوتوس)
نشستم. با اینکه هنوز فقط ساعت هفت بود، آفتاب صبح بزودی طاقت فرسا میشد.
با فرو رفتن به حالت نیایش دنیا برایم متوقف شد. ذهنم مجذوب الهه کالی
بود که عکسش در داکشینسوار مورد ستایش خاص استاد بزرگ سری راماکریشنا پارامهانسا
بوده است. در پاسخ التماسهای عمیق او، عکس سنگی همین معبد اغلب فرم زنده
میگرفته و با او سخن میگفته است.
به دعا گفتم: "مادر خاموش و با دل سنگی، تو با درخواست زاهد عزیزت
راماکریشنا زنده شدی. چرا پس جواب شیون های این پسر نالانت را نمیدهی؟"
نیایشم بی حد و بند شدت گرفت و سپس آرامشی الهی وجودم را فرا گرفت. با این
حال، وقتی که پنج ساعت گذشته و الهه ای که در درونم متجسم میکردم جوابم را
نداده بود، کمی حس نومیدی به من دست داد. گاهی خداوند ما را با به تاخیر
انداختن جواب دعاهایمان می آزماید. اما سرانجام او در برابر پارسای تسلیم
ناپذیرش به هر شکلی که برای او عزیز است نمایان میشود. یک مسیحی مومن
عیسی را میبیند و یک هندو کریشنا یا الهه کالی را و یا یک نقطه نور در
حال انبساط چنانچه نوع نیایش او غیر شخصی باشد.
<
>
>>