زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۹۱


با بی میلی چشمان را گشودم و دیدم که کشیشی دارد در معبد را، مرسوم نیمروز، قفل میکند. از گوشه خلوت در سالن مسقف و بازی که نشسته بودم برخاستم و وارد محوطه ایوان شدم. سنگ زمین زیر آفتاب سوزان نیمروز سوزنده بود. پاهای برهنه ام بدجور سوختند.

در دلم شکایت کردم: "یا مادر الهی، تصویرت به من وحی نشد و حالا تو پشت درهای بسته معبد پنهانی. من امروز میخواستم دعایی خاص از جانب شوهر خواهرم به درگاه تو بفرستم."

اعتراض درونیم بلافاصله پاسخ داده شد. نخست، موج خنکی پشتم و زیر پاهایم نشست و مرا راحت کرد. سپس حیران دیدم که معبد بسیار بزرگتر شد. در بزرگش آرام باز شد و مجسمه سنگی الهه کالی را نمایان کرد. آرام آرام به شکل زنده تبدیل شد. به خوشامد لبخند میزد و مرا در هیجان شادیی وصف ناپذیر غرق کرد. گویی که توسط یک سرنگ جادویی ریه هایم از نفس خالی شدند و بدنم بسیار ساکن اما نه بی حس شد.

بعد وسعت آگاهیم شروع به گستردن کرد. میتوانستم به وضوح کیلومترها به روی رود گنجیز سمت چپم و همچنین فرای معبد تمام منطقه دور و بر داکشینسوار را ببینم. دیوار همه بنا ها شفاف و متبلور بود. از میان آنها مردم را میدیدم که هکتار ها دور تر به این سو و آن سو راه میرفتند.

با اینکه تنفس نمیکردم و بدنم بطرز غریبی در سکوت بود، میتوانستم آزادانه دستها و پاهایم را حرکت بدهم. چند دقیقه ای چشم هایم را برای آزمایش بستم و باز کردم. در هر دو حالت میتوانستم همه محوطه داکشینسوار را خوب ببینم.

بینش بصیرت مانند اشعه ایکس به دل هر ماده ای نفوذ میکند. چشم الهی مرکزش همه جاست و محیطش هیچ جا. ایستاده آنجا در حیاط آفتابی، باری دیگر دریافتم که وقتی که انسان از بازی نقش فرزند طمعکار و ولخرج خداوند، مجذوب دنیای مادی که چه بسا رویاست و چون حباب، دست باز میزند، آندم بار دیگر حیطه ابدی او را به ارث میبرد. اگر نیاز "فرار از واقعیات" (escapism) نیاز انسان، که در شخصیت حقیر خود گم است، باشد، دیگر چه فراری میتواند بالاتر از رسیدن به حضور مطلق و همه جایی الهی باشد؟



< > >>