زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۹۲
طی تجربه مقدسم در داکشینسوار، تنها اشیائی که بطرز غریبی بزرگ شده بودند
معبد و شمایل الهه بودند. همه چیزهای دیگر اندازه طبیعی خود را داشتند،
اما هاله ای سفید و آبی و شبنمای ملایمی دور آنها را فرا گرفته بود. حس
میکردم بدنم از اتر و آماده از زمین بلند شدن است. با آگاهی کامل از محیط
اطرافم، دور و برم را نگاه انداختم و چند قدمی بدون بر هم زدن الهام پر
سرورم برداشتم.
پشت دیوار معبد، ناگهان شوهر خواهرم را دیدم که زیر یک درخت مقدس bael با شاخه
های پر از خاری نشسته بود. براحتی میتوانستم سیر افکارش را بخوانم. با
اینکه نسبتا تحت تاثیر مقدس داکشینسوار خلق خوبی داشت اما هنوز
در ذهنش نسبت به من دیدی نامهربان داشت. بسوی نمای والای الهه نگیرستم.
دعا کردم:"مادر الهی! دید معنوی شوهر خواهرم را عوض نمیکنی؟"
پیکر زیبا که تا به حال ساکت بود سرانجام لب گشود: "آرزویت برآورده است!"
خوشحال به ساتیش نگاه انداختم. انگار که حس کرده باشد که قدرتی روحانی او
را دارد تحت تاثیر قرار میدهد، با عصبانیت از جایش روی زمین بلند
شد. او را در حال دویدن پشت معبد دیدم. او با دستان مشت کرده به من نزدیک شد.
رویای الهامی فراگیر غیب شد. دیگر الهه با شکوه را نمیتوانستم
ببینم. معبد به آسمان برافراشته دوباره به اندازه طبیعیش بازگشت، اما
هنوز شفاف باقی ماند. دوباره پرتوهای آفتاب روی پوستم داغ و طاقت فرسا
شدند. من بسوی سایه های زیر طاق ها گریختم و ساتیش هم خشمگین بدنبال من
افتاد. به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک بود. رویای الهی یکساعت طول کشیده بود.
شوهر خواهرم به من پرید: "ای احمق، اینجا چهار زانو و چهار چشمی شش ساعت
نشسته ای. من هی اینسو و آنسو راه رفتم و تو را نگاه کردم. غذای من کو؟
حالا معبد بسته است. تو دست اندرکاران را نگفتی. بدون ناهار مانده ایم!"
حس شوق و سرفرازی که در حضور الهه به من دست داده بود هنوز در قلبم
میتپید. جسارت آنرا پیدا کردم که اعلام کنم: "مادر الهی به ما غذا میدهد!"
ساتیش دیگر داشت از خشم میترکید. داد زد: "یکبار هم که شده میخواهم ببینم
مادر الهی بدون قرار قبلی اینجا ما را خوراک بدهد!"
هنوز کلمه آخرش به زبان نیامده بود که کشیش معبدی به حیاط وارد شد و
بسوی ما آمد.
<
>
>>