زندگینامه یک یوگی
برگ ۱۹۳
او رو به من کرد و گفت: "پسرم، داشتم طی ساعتهای مدیتیشن تو به صورتت که
آرام و تابان بود نگاه میکردم. بامداد امروز دیدم که با همراهانت آمدی و
دلم خواست برایتان غذای کافی کنار بگذارم. این خلاف قوانین معبد است که
بدون درخواست قبلی به اشخاص غذا داد، اما من برایتان استثنا قائل شدم."
از او سپاسگزاری کردم و بعد راست به چشمان ساتیش زل زدم. رنگ صورتش از
احساسات سرخ شد و چشمانش را در سکوت توبه پایین انداخت. وعده غذای مفصلی
به ما دادند، از جمله انبه خارج فصل، اما متوجه شدم که خواهر شوهرم
اشتهایی ندارد. سر در گم و پریشان بود و غرق در اقیانوسی از فکر. در سفر
بازگشتمان به کلکته ساتیش گهگاهی نگاه نرمی ملتمسانه به من میکرد. اما از
لحظه ای که کشیش، گویی در پاسخی مستقیم به چالش ساتیش، برای دعوتمان به
غذا آمده بود او یک کلمه هم به زبان نیاورده بود.
بعد از ظهر روز بعد برای دیدار خواهرم به خانه شان رفتم. او با مهر و
محبت به من خوشامد گفت.
او گریان گفت: "برادر عزیزم، چه معجزه ای! دیشب شوهرم جلوی من گریه کرد."
گفت: "'دوی* عزیزم. نمیتوانم بیان کنم که چقدر از اینکه نقشه برادرت در من
تحول ایجاد کرده خوشحالم. من جبران هر بدی که در حق تو کرده ام را خواهم
کرد. از امشب اتاق خواب بزرگمان را تنها برای عبادت استفاده خواهیم
کرد. اتاق کوچک مدیتیشن تو را تبدیل به اتاق خواب میکنیم. از اینکه
برادرت را مسخره کرده ام عمیقا شرمنده ام. بخاطر رفتار بیشرمانه ام، به
خودم مجازات این را میدهم که تا وقتی که در طریق معنویات پیشرفت نکرده ام
با موکوندا سخن نخواهم گفت. از حالا مادر الهی را عمیقا خواهم
جست. میدانم که روزی او را میابم!'"
سالها بعد به دیدن شوهر خواهرم به دهلی رفتم. از دیدن
اینکه او در خود شناسی حسابی پیشرفت کرده و تجربه دیدن مادر الهی را داشته
بسیار شاد شدم. طی اقامتم، متوجه شدم که ساتیش، با وجود بیماری وخیمش،
پنهانی بیشتر شب را در مدیتیشن با خداوند میگذراند و روزها هم در
اداره کار میکند.
* الهه
<
>
>>