زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۹


"بابا آناند (شادی به عزیز)." خوشامدش از ته دل بود و با آوایی بچه گانه. خم شدم و پای او را دست گذاشتم.

"شما سوامی پراناباناندایید؟"

او با سر پاسخ آری داد. "تو پسر باگاباتی هستی؟" این سخن پیش از اینکه بتوانم نامه پدر را از جیبم بیرون بکشم به زبانش آورده شد. با تعجب نامه آشناییم را که حالا بی فایده به نظر میامد به او دادم.

"البته که برایت کدار نات بابو را پیدا میکنم." بار دیگر راهب مرا با غیبگوییش غافلگیر کرد. او نگاهی به نامه انداخت و چند کلمه ای در ستایش پدرم گفت.

"میدانی، من از دو حقوق بازنشستگی بهره میگیرم. یکی از بابت پدرت، که زمانی برایش در راه آهن کار میکردم. دیگری به دست پدر آسمانی، که برای او آگاهانه همه دین زمینی خود را در این جهان ادا کرده ام. "

حرفش برایم مبهم بود. "چه جور مزدی از پدر آسمانی دریافت میکنید؟ آیا او از بالا برایتان پول به پایتان میاندازد؟"

او خندید. "از مزد آرامش بی انتها سخن میگویم، پاداش سال های بسیار مدیتیشن عمیق. من اکنون هرگز نگران پول نیستم. اندک نیاز مادی من به راحتی بر آورده است. بعد ها اهمیت مزد بازنشستگی دوم را درک خواهی کرد."

گفتگوی ما به ناگاه با بی حرکت شدن راهب، همچون مجسمه ابوالهول، قطع شد. در آغاز چشمانش میدرخشیدند، انگار که چیزی آنها را به خود خیره کرده بود. اما پس از آن آنها کم سو شدند. با به سکوت فرو رفتنش من احساس خجالت کردم. هنوز به من نگفته بود که چگونه دوست پدر را پیدا کنم. حس کوچکی و حقیری داشتم و پریشان دور و بر اتاق را نگاه کردم. غیر از ما دو نفر چیزی نبود. نگاه سردرگمم به صندل های چوبیش افتاد که پایین سکوی نشست او قرار داشتند.

"آقای کوچک،* نگران نباش. کسی که میخواهی ببینی نیمساعت دیگر با تو خواهد بود." این یوگی داشت فکرهایم را میخواند، که انجامش هم اکنون خیلی ساده بنظر میامد!

بار دیگر او غرق خاموشی شکست ناپذیری شد. نگاهی به ساعتم انداختم. نیم ساعت گذشته بود.

سوامی از جایش بلند شد. "به گمانم کدار نات بابو دم در است."



* "چوتو مهاسایا" نامی بود که چندی از راهب های هندی به من داده بودند، که اینجا "آقای کوچک" ترجمه شده.



< > >>