زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۰


صدای کسی را در حال بالا آمدن از پله ها شنیدم. یک لحظه در جایم مات ماندم. گیج با خودم گفتم: "چگونه دوست پدر بدون کمک کسی به اینجا فراخوانده شده؟ از وقتی که اینجا رسیده ام سوامی به جز من با هیچ کسی حرف نزده!"

پریشان از اتاق بیرون آمدم و به سوی پایین پله ها قدم گذاشتم. نیمه راه پله با مردی لاغر با قد متوسط و پوست روشن برخورد کردم. او دست پاچه بود.

"شما کدار نات بابو هستید؟" تعجب در صدایم پیدا بود.

"بله. آیا تو همان پسر باگاباتی نیستی که اینجا منتظر دیدن من بوده؟" او لبخند دوستانه ای زد.

"آقا، چطور شما به اینجا آمده اید؟" احساس پریشان و ناباورانه ام از بابت بودن او در اینجا آزارم میداد.

"امروز همه چیز مرموز است! یک ساعتی پیش، از حمام در رود گنجیز در می آمدم که سوامی پراباناندا بسویم آمد. نمی دانم که چطور میدانست که آنجا هستم.

"او به من گفت 'پسر باگاباتی چشم براه تو در آپاراتمان من نشسته، همراه من میایی؟' من با کمال میل پذیرفتم. با اینکه دست به دست هم براه افتادیم، سوامی با صندلهای چوبیش شگفت آورانه از من پیش افتاد، با اینکه من کفش های ورزشی به پا داشتم.

"پرابانانداجی بیدرنگ ایستاد تا بپرسد: 'چقدر طول میکشد تا به خانه من برسی؟'

"'نزدیک نیم ساعت.'

"'من باید به کاری برسم.' او نگاه مبهوتی به من انداخت. 'باید که جلوی تو براه بیافتم. در خانه ام تو را ملاقات خواهم کرد. من و پسر باگاباتی منتظرت خواهیم بود.'

"پیش از آنکه بتوانم چیزی بگویم او مانند برق جست و میان انبوه آدمها ناپدید شد. من با همه سرعتم به اینجا آمدم."

این شرح او مرا گیج تر از پیش کرد. از او پرسیدم که چند وقت است که با سوامی آشنایی دارد.

"سال گذشته چند بار یکدیگر را دیدیم اما به تازگی نه. از دیدنش امروز کنار پله های کنار رود گنجیز خیلی خوشحال شدم."

"نمی توانم گوشهایم را باور کنم! دارم دیوانه میشوم؟ آیا او را در خواب دیدید یا در واقعیت؟ دستهایش را لمس کردید؟ صدای قدمهایش را شنیدید؟"



< > >>