زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۹۷


عادت معمولم این بود نزدیک نه و نیم صبح سوار دوچرخه ام میشدم. در یک دست یک هدیه برای گورویم داشتم، چند شاخه گل از باغچه خوابگاه پانتی ام. استاد با مهربانی به من خوشامد میگفت و مرا به ناهار دعوت میکرد. من بدون استثنا شادمانه میپذیرفتم، چرا که فکر دانشگاه را برای یک روز رها میکردم. بعد از ساعتها کنار سری یوکتشوار و شنیدن از رود حکمت بی همتایش، و یا یاری در کارهای آشرام، با بی میلی دور و بر نیمه شب به پانتی بازمیگشتم. گاهی شب پیش گورویم میماندم، آنقدر جذب صحبتش میشدم که گاهی متوجه جایگزینی سپیده دم به تاریکی نبودم.

شبی نزدیک یازده بود و من در حال پوشیدن کفش هایم بودم تا با به خوابگاه برگردم.* استاد با جدیت از من پرسید:

"کی آزمون آ.ب. ات آغاز میشوند؟"

"پنج روز دیگر."

"امیدوارم که آمادگیش را داری."

از ترس جا خورده، یک کفشم را در هوا نگاه داشتم و گفتم: "آقا، خوب میدانید که روزهایم بجای با پروفسورها با شما گذشته اند. آخر چطور میتوانم خودم را مسخره شرکت در آن امتحانات مشکل بکنم؟"

چشمان سری یوکتشوار تیز روی چشمهایم دوخته بودند. "باید امتحانها را بدهی." طنین صدایش سرد و جدی بود. "نباید کاری کنیم که بودنت در آشرام مورد سرزنش پدرت و خانواده ات قرار بگیرد. تو فقط به من قول بده که سر جلسه امتحان حاضر میشوی. سوالها را به بهترین نحوه ای که میتوانی جواب بده."

اشک های بی اختیار از صورتم جاری بودند. احساس میکردم که درخواست استاد نامعقول بود و در هر صورت توجهش در این زمینه بسیار دیر آمده بود.

اشک ریزان پاسخ دادم: "اگر خواست شماست شرکت خواهم کرد، اما وقتی برای آماده شدن نیست." هق هق زنان زیر لب گفتم: "برگه های سوال را با درس های شما پر خواهم کرد!"

وقتی روز بعد به ساعت معمول به خانقاه رسیدم، دسته گلم را با کمی بد خلقی تقدیم کردم. سری یوکتشوار از احوال درهمم به خنده افتاد.

"موکوندا، تا حالا شده که خداوند تو را نا امید کند، چه در امتحان و چه جای دیگر؟"

"نه آقا." با دلگرمی پاسخ دادم. فوران خاطرات عزیز حال و هوایم را تازه کردند.



* یک مرید در خانقاه هندی همیشه کفش ها را درمیاورد.



< > >>