زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۹۸


گورویم با مهربانی گفت: "نه تنبلی بلکه سوز الهی برای خدا تو را از تلاش در تحصیلات دانشگاهیت بازداشته." پس از سکوت کوتاهی او ادامه داد: "'اول به دنبال ملکوت خدا باشید و راه راست او. سپس همه این چیزها به شما اهدا خواهد شد.'"*

برای هزارمین بار، احساس کردم در حضور استاد سنگینی از دوشم برداشته شد. بعد از ناهاری زود وقت او به من گفت که به پانتی برگردم.

"آیا رفیقت رومش چاندرا دوت هنوز در خوابگاهتان زندگی میکند؟"

"بله آقا."

"به سراغش برو. خداوند به او الهام میکند که در آزمونها تو را کمک کند."

"چشم آقا، اما رومش معمولا سرش شلوغ است. او در کلاس بالاترین رتبه را دارد و بیشتر از دیگران کلاس برمیدارد."

استاد به ناامیدی های من بی اعتنایی کرد. "رومش برایت وقت خواهد گذاشت. حالا برو."

با دوچرخه به پانتی برگشتم. اولی کسی که در ساختمان خوابگاه دیدم رومش درسخوان بود. انگار که روزهایش همه خالی باشند، به درخواست خجالتزده من با تمام میل موافقت کرد.

"حتما. من در خدمتت هستم." آن بعدازظهر و روزهای بعدی چند ساعتی را با من روی دروس مختلف کار کرد.

گفت: "من گمان دارم بسیاری از سوالهای ادبیات انگلیسی در مورد شیلد هارولد خواهد بود. باید همین الان یک نقشه جغرافیا بیاوریم."

من به خانه عمویم سارادا دویدم و نقشه ای قرض کردم. رومش مناطقی که مسافر رومانتیک بایرون از آنها عبور کرده بود را علامت گذاشت.

چند تا از همکلاسیهای دیگر هم دور ما جمع شده بودند تا به تدریس گوش بدهند. یکی از آنها بعد از اتمام صحبتها به من اشاره کرد: "رومش به تو اشتباه گفته. معمولا تنها پنجاه درصد سوالها در مورد کتابهاست. نیمه دیگر روی زندگی نویسندگان تمرکز دارد."

روز بعد، وقتی سر جلسه امتحان ادبیات انگلیسی نشسته بودم، نگاه اولم به ورقه امتحان آنرا با اشکهای شکرگزاری من خیس کرد. مامور جلسه به میز من آمد و نگران از من پرسید که چرا میگریم.



* متیو ۶:۳۳



< > >>