زندگینامه یک یوگی

برگ ۱۹۹


برایش توضیح دادم. "گوروی من پیشگویی کرده بود که رومش مرا کمک خواهد کرد. نگاه کن، همان سوالهایی که رومش برایم خوانده بود اینجا روی برگه امتحانند! خوشبختانه، امسال از زندگی نویسنده های انگلیسی، که برای من کاملا مرموز هستند، خیلی کم سوال آمده!"

وقتی که به خوابگاه برگشتم ولوله ای بپا بود. پسرانی که تدریسهای رومش را مسخره کرده بودند حالا متحیر به من نگاه میکردند و داشتند مرا با تبریک هایشان گوشهایم را میبردند. طی هفته امتحانات، ساعتهای بسیاری را با رومش گذراندم، که سوالهایی را که گمان میکرد پروفسورها انتخاب میکنند را به من نشان میداد. هر روز سوالها تقریبا با همان شکلی که رومش به من گفته بود در برگه آزمونها نمایان میشدند.

در کالج خبر پخش شدکه چیزی مثل معجزه دارد اتفاق می افتد و پیروزی حالا برای "راهبه دیوانه" حواس پرت امکان پذیر است. من اصلا سعی نکردم چیزی را پنهان کنم. از دست اساتید داخلی دانشگاه هیچ کاری برای تعویض سوالات برنمی آمد چون آنها از دانشگاه کلکته فرستاده میشدند.

یک روز صبح، وقتی داشتم در مورد امتحان ادبیات انگلیسی فکر میکردم، متوجه شدم که اشتباه بدی مرتکب شده ام. یک قسمت سوالات به بخش ‌A یا B و بخش C یا D تقسیم شده بود. بجای اینکه یکی از سوالهای هر گروه را پاسخ داده باشم، من سهل انگارانه هر دو سوال یک گروه را جواب داده بود و گروه دیگر را نادیده گرفته بودم. بالاترین نمره ای که میتوانستم از آن انشا بگیرم ۳۳ بود، سه تا کمتر از نمره قبولی ۳۶. به سوی استاد دویدم و خرابکاریم را با او در میان گذاشتم.

"ُآقا، بد جور خرابکاریی کرده ام. من شایسته کمک الهی از جانب رومش نیستم. من اصلا لیاقتش را ندارم."

پاسخ سری یوکتشوار بی خیالانه بود. "موکوندا خوشحال باش." او به سقف آبی آسمان اشاره کرد. "احتمال اینکه ماه و خورشید جای خودشان را با هم تعویض کنند بیشتر است از اینکه تو مدرک دانشگاهیت را نگیری!"

خانقاه را با دلی آسوده تر ترک کردم، با اینکه حساب ریاضی به من میگفت که قبول شدنم غیرممکن است. یکی دو باری با شک و تردید به آسمان نگاه انداختم. ارباب روز به نظر کاملا در محور معمولش پابرجا بود!

همان لحظه ای که به پانتی رسیدم صدای یکی از همکلاسیهایم را شنیدم که میگفت: "همین الان شنیدم که امسال برای نخستین بار نمره قبولی ادبیات انگلیسی را پایین آورده اند."



< > >>