زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۰۰


من چنان تند به داخل اتاق آن پسر جهیدم که او از ترس پرید. از او شتابانه بازخواست کردم.

خنده کنان گفت: "راهبه مو بلند، چطور است که ناگهان امور درسی برایت جالب شده اند؟ دیگر این آخر سری فایده اش چیست؟ ولی به هر حال، این درست است که نمره قبولی به ۳۳ پایین کشیده شده."

با چند جهش شادمانه به اتاق خودم رفتم و روی زمین به زانو افتادم تا دقت و بی کم و کاستی ریاضیات پدر الهیم را ستایش کنم.

هر روز در آگاهی حضور معنویی که در راهنمایی من از طریق رومش به روشنی احساس میکردم در حیرت بودم. اتفاق بزرگی در ارتباط با امتحان بنگالی رخ داد. رومش، که از آن درس کمتر چیزی گفته بود، یکروز صبح مرا در حالی که داشتم خوابگاه را بسوی جلسه امتحان ترک میکردم صدا زد.

یکی از همشاگردیهایم هشدار داد: "رومش دارد اسمت را فریاد میزد. برنگرد، چون به جلسه امتحان دیر خواهیم رسید."

من بی توجه به هشدار به خانه دویدم.

رومش مرا گفت: "آزمون بنگالی معمولا برای بچه های بنگالی کاری ندارد. اما من الان به این فکر افتادم که امسال پروفسور ها میخواهند بچه ها را با سوالهایی از ادبیات کهن شهید کنند." دوستم سپس به خلاصه دو داستان از زندگی ویدیاساگار، یک انساندوست مشهور، برایم گفت.

از رومش تشکر کردم و بسرعت بسوی سالن کالج رکاب زدم. برگه امتحان بنگالی دو بخش داشت. توضیح اولی این بود: "دو مثال از نیکوکاریهای ویدیاساگار بیاورید." من در حالیکه داشتم چیزهایی که اندکی پیش یاد گرفته بودم روی کاغذ میاوردم، چند ذکر شکری برای کمک آخر سری رومش به زبان آوردم. اگر من از نیکوکاریهای ویداویاسا به بشریت (که در نهایت شامل خودم هم میشد) بی خبر مانده بودم، نمیتوانستم در امتحان بنگالی نمره قبولی بگیرم. اگر همین یک درس را رد میشدم، میبایست سال بعد امتحان همه دروس را از نو بدهم. چنین تقدیری بیشک خفت بار بود.



< > >>