زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۰۱
توضیح بخش دوم روی برگه این بود: "انشایی به زبان بنگالی در مورد زندگی
شخصی که بیش از همه برای شما الهام بخش و تاثیرگذار بوده بنویسید."
خواننده عزیز، لازم نیست که برایت بگویم از چه کسی نوشتم. وقتی داشتم
صفحه پشت صفحه به ستایش گورویم مینوشتم، با بیاد آوردن چیزی که زیر لب
گفته بودم لبخند به چهره ام نشست. پیشگوییم داشت به حقیقت می پیوست:
"برگه های سوال را با درس های شما پر خواهم کرد!"
احساس میکردم که نیازی به درخواست کمک از رومش در درس فلسفه ام
ندارم. مطمئن به دوره طولانیم زیر دست سری یوکتشوار، من با خیال راحت به توضیحات
کتابی بی اعتنا بودم. بالاترین نمره ای که در همه امتحانات گرفتم در درس
فلسفه بود. نمره دروس دیگرم همه فقط کمی بالاتر از حد ردی بود.
به خوشحالی اینجا اعلام میکنم که دوست از خود گذشته من رومش مدرکش را با
رتبه برجسته گرفت.
پدر در مراسم فارغ تحصیلیم نمیتوانست از لبخند زدن باز بایستد. اعتراف
کرد "اصلا فکر نمیکردم که قبول بشوی موکوندا. همه وقتت را با گورویت
میگذرانی." باری استاد قبلا به درستی انتقاد بزبان نیاورده پدرم را حس کرده بود.
سالها رسیدن روزی که کلمه آ.ب. کنار اسمم بیاید نامشخص بود. کمتر شده که این لقب
را استفاده کنم و بیاد این نیفتم که این هدیه ای الهی بود و به من به
دلایلی نسبتا پنهان بخشیده شده بود. بعضی مواقع از مردان دانشگاه رفته
میشنوم که چیز زیادی از دانش با عجله اندوخته ای که پشت عنوان مدرکشان
بوده است باقی نمانده. این اعتراف کمی به من بخاطر کاستی های آشکار تحصیلی
ام دلگرمی میدهد.
آنروزی که مدرکم را از دانشگاه کلکته گرفتم، بپای گورویم زانو زدن و
بخاطر همه نعماتی که از زندگیش به زندگی من جاری میشوند تشکر کردم. او با
بزرگواری به من گفت: "بلند شو موکوندا. خداوند دید که راحت تر است که تو
مدرک خود را بگیری تا اینکه خورشید و آسمان بخواهند جابجا شوند!"
<
>
>>