زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۲۵
فصل ۲۷
تاسیس مدرسه یوگا در رانچی
"چرا از کار اداری بیزاری؟"
از این سوال استاد اندکی جا خوردم. این درست است که در آن زمان حس خصوصیم
این بود که ادارات و سازمانها اوضاعی آشفته و خراب دارند.
پاسخ دادم: "کاری است که در آن زحمات فرد نادیده گرفته میشود. هر چه یک مدیر
بکند و یا نکند مورد سرزنش قرار میگیرد."
"آیا شیر عسل آسمانی را تنها برای خودت میخواهی؟" این حرفش با
نگاهی پرخاشجویانه همراه بود. "آیا تو و هر کس دیگر میتوانست بوسیله یوگا با خدا
تماس پیدا کند اگر استادان سخاوتمند حاضر نبودند که حکمتشان را به دیگران
منتقل کنند؟" او اضافه کرد: "خدا عسل است و سازمان ها کندو هستند. به هر
دو نیاز است. البته که هر پدیده ای بدون روح آن بیفایده است، اما چرا
نباید کندو هایی پر رفت و آمد و سرشار از شهد روحانی را آغاز کنی؟"
سخنش سخت رویم اثر گذاشت. با اینکه جوابی به زبان نیاوردم، اما در سینه
ام عزمی قاطعانه برانگیخت: تا آنجا که در توانم باشد،
حقایق جاودانه ای که به پای گورویم آموخته بودم به همراهانم خواهم
آموخت. دعا کردم: "خداوندا، باشد که عشق تو همواره بر محراب ارادت و
عبادتم تابان باشد، و باشد که بتوانم آن عشق را در دیگران هم مشتعل نمایم."
یکبار در گذشته، پیش از آنکه به رسته راهبان بپیوندم، سری یوکتشوار حرفی
بسیار غیر منتظره به زبان آورد.
"چقدر تو دریغ داشتن یک همسر را در زمان پیریت خواهی خورد! آیا قبول
نداری که یک مرد خانواده دار، که با کار مفید برای همسر و فرزندانش تامین
معاش میکند، در نگاه خداوند انسانی نیکوکار است؟"
من جا خورده اعتراض کردم: "آقا، شما میدانید که قصد من در این زندگی تنها
داشتن معشوق الهی است."
<
>
>>