زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۳۱
او لبخندی فرشته وار به لب آورد. "معشوق حالا بیش از پیش با من است." ذهن
و جانم با درجه ایمانش به وجد آمدند. او ادامه داد: "هنوز دارم لذت دو حقوق
بازنشستگیم را میبرم، یکی از باگاباتی اینجا و دیگری از بالا." او با
انگشتش به آسمان اشاره کرد و بعد این قدیس به حالت وجد فرو رفت و صورتش با
نوری الهی متبلور شد، یک پاسخ کامل به پرسشی که کرده بودم.
دیدم که اتاق پراناباناندا پر بود از گیاهان و بسته های تخم سبزیجات. از او
دلیل آنها را پرسیدم.
پاسخ داد: "بنارس را بطور دائم ترک کرده ام. و اکنون راهی هیمالیا
هستم. آنجا یک آشرام برای مریدانم بنا خواهم کرد. این تخم ها اسفناج و
چند سبزیجات دیگر می آورند. عزیزانم ساده خواهند زیست و وقتشان را
در سرور وحدت با خداوند بسر خواهند کرد. هیچ چیز دیگری نیاز نیست."
پدر از همشاگردیش پرسید که کی به کلکته باز میگردد.
قدیس جواب داد: "دیگر هیچ وقت. امسال سالیست که لاهری مهاشایا به من گفته
بود که بنارس عزیز را برای همیشه ترک میکنم و به هیمالیا میروم، و آنجا
پوسته فانی را خواهم ریخت."
با سخنش اشک به چشمانم حلقه زد، اما سوامی با متانت لبخند به رویش
داشت. او به نگاه من مثال یک کودک آسمانی بود که با خیالی راحت در دامان
مادر الهی نشسته باشد. سالخوردگی هیچگونه تاثیر منفی در برخورداری کامل قدرت های عظیم یک
یوگی بلند مرتبه ندارد. او با اینکه میتواند به اراده خودش به بدنش جوانی
دوباره ببخشد، اما گاهی او میلی به تاخیر انداختن روند پیری ندارد، تا
اینکه بگذارد که کارمایش نتیجه اش را در سلطه دنیای مادی بیاورد. اینچنین
او با حذف نیاز به یک به دنیا آمدن دوباره (اینکارنیشن) از بدنش به عنوان یک وسیله برای صرفجویی در وقت استفاده میکند.
ماه ها بعد من به ساناندان برخوردم، که یکی از شاگردان نزدیک پراباناندا بود.
او اشک ریزان به من گفت: "گوروی دوست داشتنیم رفت. او خانه ای در ریشیکش
تاسیس کرد و آنجا ما را توام با محبت درس میداد. بعد از اینکه ما خوب جا
افتاده شدیم و به همراه او در معنویات رشد سریعی داشتیم، روزی او بر آن
شد که جمع عظیمی از ریشیکش را غذا بدهد. از او دلیل اینکه میخواست تعداد
بالا باشد را پرسیدم."
<
>
>>