زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۳۳
فصل ۲۸
کاشی دوباره به دنیا میاید و پیدا میشود
"خواهش میکنم وارد آب نشوید. بیایید برای شستن خود سطل پر کنیم."
این را داشتم به دانش آموزان نوجوان رانچی میگفتم که با خود برای
کوهپیمایی دوازده کیلومتری به تپه های اطراف آورده بودم. برکه جلوی
چشممان چشم گیر بود اما در فکرم حس بدی از آن داشتم. بچه های دور و بر من
مثل من شروع کردند به سطل ها را پر کردن، اما چند تایی خود را به وسوسه
آب خنک باختند. همین که شیرجه رفتند مارهای آبی بزرگی دور و برشان
شروع به چرخیدن کردند. بچه ها به حالت خنده آوری از آب بیرون جهیدند.
بعد از رسیدن به مقصدمان با هم در طبیعت ناهار خوردیم. زیر درختی نشسته
بودم و گروهی از دانش آموزان گرد من جمع شده بودند. آنها با دیدن اینکه
من حال و هوایی مسرور داشتم، شروع کردند به سوال کردن.
جوانی پرسید: "آقا لطفا به من بگویید، آیا من همیشه با شما در راه زهد
خواهم ماند؟"
پاسخش دادم. "نه. تو را به زور به خانه باز میگردانند و بعدها ازدواج
خواهی کرد."
او ناباورانه به شدت اعتراض کرد. "مگر مرا بکشند که بتوانند به خانه ام
ببرند." اما چند ماه بعد، با وجود اشکهای معترضش، والدینش آمدند تا او را
ببرند. چند سالی پس از آن او ازدواج کرد.
پرسشهای فراوانی را پاسخ دادم. سپس نوبت به جوانی به نام کاشی رسید. او
دوازده ساله بود و دانش آموزی فوق العاده و مورد علاقه همگان.
او پرسید: "آقا، سرانجام من چه میشود؟"
"بزودی خواهی مرد." این جواب از لبهای من مقاومت ناپذیرانه بیرون آمد.
<
>
>>