زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۳۴


این افشای ناگهانی من و همه افراد آنجا را شوکه و غمگین ساخت. احساس یک حراف بیجا به من دست داد و خودم را خاموش سرزنش کردم و دیگر سوالی را جواب ندادم.

بعد از بازگشتمان به مدرسه کاشی به اتاقم آمد.

"اگر من مردم، میشود پیدا کنید که کجا دوباره متولد شده ام و مرا بار دیگر به راه معنوی بیاوری؟" او با اشک در چشمان این را از من پرسید.

این مسولیت بسیار دشوار و پنهانی را، با اینکه برایم با توجه به شرایط سخت و دردناک بود، رد کردم. اما کاشی برای هفته ها با سماجت اصرار کرد. پس از آنکه دیدم که دارد از هم میشکند، بالاخره به او تسلی دل دادم.

قولش دادم: "باشد، اگر خداوند آسمانها به من یاری برساند، من تو را پیدا میکنم."

طی تعطیلات تابستانه به سفری کوتاه رفتم. چون متاسفانه نمیتوانستم کاشی را با خودم ببرم، او را به اتاقم خواندم و به او خیلی محتاطانه سفارش کردم که در محیط ارتعاشات معنوی مدرسه بماند و به هیچ دلیلی از آن خارج نشود. یک جوری احساس میکردم که اگر به خانه اش نرود، او شاید بتواند از فاجعه قریب الوقوع جان سالم به در آورد.

همین که مدرسه را ترک کردم پدر کاشی به رانچی رسیده بود. پانزده روز او روی ذهن پسرش کار کرد تا اراده ماندنش را بشکند. او به کاشی قول داد که اگر فقط برای چهار روز برای دیدار مادرش به کلکته برود میتواند سپس به مدرسه بازگردد. کاشی حاضر نشد. سرانجام پدرش تهدید کرد که بدست پلیس او را خواهد برد. این تهدید کاشی را آزار داد، چرا که نمیخواست باعث هیچ گونه تبلیغات منفی برای مدرسه شود. او چاره ای جز رفتن ندید.

چند روز بعد به رانچی بازگشتم. وقتی که شنیدم که چطور کاشی را مجبور به رفتن کرده اند بلافاصله راهی کلکته شدم. آنجا یک درشکه مسافرکش سوار شدم. بطرز عجیبی در حالی که داشتم از روی پل هاوراه بالای رود گنجیز رد میشدم، پدر و افراد فامیل کاشی را دیدم که در جامه عزاداری بودند. به درشکه چی فریاد زدم که بایستد. بیرون پریدم و به پدر بدبخت خیره شدم.

به نوعی نامعقولانه داد زدم: "آقای جنایت کار، تو پسر من را کشتی!"

پدر حالا متوجه بود که چه اشتباهی در به زور کشاندن کاشی به کلکته مرتکب شده است. طی چند روز اقامتش در کلکته، کاشی غذای مسموم خورده، وبا گرفته و جان در داده بود.



< > >>