زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۳۶
روی رادیوی دلم متمرکز بودم آن فکر داشت تقریبا به ندایی
شنیدنی تبدیل میشد. ندای زمزمه آشنا و کمی خدشه دار کاشی* را مرتب
میشنیدم. بازوی یکی از رفقایم، پروکاش داس،* را گرفتم و خندان و خوشحال
به او نگریستم.
"انگار کاشی را پیدا کرده ام!"
میان نگاه مبهوت دوستانم و ازدحام اطرافیان شروع کردم رو به این سو و آن سو
کردن. مور مور جریانات الکتریکی را فقط روی انگشتانم وقتی احساس میکردم
که رو به کوچه ای در آن اطراف میکردم، که نام شایسته اش "گذر مارپیچ"
بود. جریان های آسمانی وقتی بسمت دیگری رو میکردم قطع میشدند.
با هیجان گفتم: "هان، جان کاشی لابد در جنین مادریست که در این کوچه خانه
دارد."
با همراهانم به سمت گذر مارپیچ راه افتادیم. ارتعاشات روی دستان افراشته
ام قوی تر و مشخص تر شدند. مثل یک آهن جلوی یک آهنربا به طرف راست کوچه
کشیده شدم. وقتی از ورودی یک خانه رد میشدیم، به شگفتی دیدم که در جایم
خشک شده ام. شتابان و شگفت زده و با نفس حبس در سینه شروع کردم
در خانه را زدن. حس میکردم که سرانجام موفقیت آمیز جستجوی سخت و طولانی و
البته عجیبم دارد فرا میرسد.
یک خدمتکار در را باز کرد و به من خبر داد که کارفرمایش خانه است. او از
راه پله لبخند زنان و با حالتی پرسشگرانه به نزدم آمد. هم کاملا مربوط و
هم اصلا نامربوط، نمیدانستم که چطور سوالم را برایش ادا کنم.
"آقای عزیز خواهش میکنم به من بگویید که آیا شما و خانمتان یک شش ماهی در
انتظار تولد بچه ای نیستید؟"
"بله همیطور است." او که دید من سوامی ام و جامه رس رنگ زهدی به تن دارم،
محترمانه اضافه کرد: "خواهش میکنم که من بگویید که چطور از امر شخصی من باخبرید."
آن مرد پس از شنیدن داستان کاشی و قول من به او، شگفت زده سخن مرا باور کرد.
به او گفتم "پسری با پوست روشن به شما زاده خواهد شد. او یک صورت پهن
خواهد داشت و یک خواب موی خاص بالای پیشانیش خواهد داشت. او خصوصیتی
مشخصا روحانی خواهد داشت." حسی مطمئن داشتم که بچه ای که در راه بود با کاشی
شباهتهایی خواهد داشت.
* هر جانی (روح) در خالص ترین حالتش دارای بینش مطلق است. جان کاشی
خصوصیات کاشی، پسری که داستانش را اینجا گفته ام، را بیاد آورده و
اینچنین میتوانست صدای خدشه دار منحصر به فرد او را تقلید کند تا من او
را تشخیص دهم.
* پروکاش داس مدیر (خانقاه) یوگودا مات در داکشینسوار بنگال است.
<
>
>>