زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۴

فصل ۴
فرار نابفرجام من بسوی هیمالیا

"به بهانه چیزی از کلاس بیرون بزن و درشکه ای کرایه کن. جایی نزدیک اما دور از دید خانه ما منتظر بمان."

اینها نقشه های آخری بودند که به آمار میتر، رفیق دبیرستانیم دادم. بنا داشتیم باهم به هیمالیا فرار کنیم. قرار بود که روز بعد براه بیافتیم. خیلی باید مراقب میبودم، چون آناندا حواسش به همه حرکتهایم بود. او همیشه حاضر و مردد بود که جلوی فرار من را بگیرد، چون حس میکرد که این هدف بیش از هر چیز دیگری در فکرم است. آن مدال، مانند یک مخمر معنوی، در وجودم آرام در حال واکنش بود. در میان برفهای هیمالیا، امید داشتم که آن استادی را که چهره اش در رویاهای بسیاری به من الهام شده بود پیدا کنم.

حالا ساکن کلکته بودیم. کار پدرم دائما به این شهر منتقل شده بود. بنا به سنت مردگرای هندی، آنانتا خانمش را به خانه ما آورده بود، پلاک ۴ خیابان گورپار. آنجا بود که من در اطاق کوچک زیر شیروانی روزانه به مدیتیشن میپرداختم و برای الحاق به الوهیت تمرین میکردم.

روز بیاد ماندنی با شومی باران شدیدی رسید. با شنیدن صدای چرخ درشکه آمار در خیابان، زود طنابی دور یک پتو و جفتی صندل و عکس لاهری مهاشایا و نسخه ای از باگاواد گیتا و یک تسبیح و دو لنگ بستم. این بقچه را از پنجره اتاق طبقه سومم به کوچه انداختم. پایین دویدم و سر راه به عمویم بر خوردم که داشت دم در ماهی میخرید.

"این همه هیجان برای چه؟" او مشکوکانه نگاهی به سر و رویم انداخت.

لبخندی زدم و زود به راهم ادامه دادم. بقچه را برداشتم و با احتیاط به آمار پیوستم. با هم به بازار چاندی چوک رفتیم. ماهها پول توجیبیمان را جمع کرده بودیم تا بتوانیم لباس انگلیسی بخریم. چون میدانستیم برادر زرنگم بسادگی میتواند نقش یک کاراگاه را بازی کند، میخواستیم که با جامه انگلیسی او را فریب بدهیم.



< > >>