زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۵
پسر عمویم، جوتین گوش، که من جاتیندا صدایش میکردم، در ایستگاه راه
آهن به ما بپیوست. او به تازگی به جمع شیفتگان به هیمالیا رفتن و یافتن
گوروی ما پیوسته بود. او لباسی که برایش آماده داشتیم را تن کرد. امید
داشتیم که حالا کاملا مخفی شده ایم! دلی پر از شور و هیجان داشتیم.
"حالا فقط گیوه لازم داریم." من دوستانم را به یک مغازه که کفشهای ته
لاستیکی در ویترین داشت بردم. "در این سفر مقدس، چیزهای چرمی، که فقط با کشتن حیوانها بدست
میایند، نباید با خود داشته باشیم." همان جا در خیابان ایستادم
تا پوشه چرمی کتاب باگاوادگیتا و بند های چرمی سولاتوپیم (کلاه انگلیسی)
را در آورم.
در ایستگاه برای بوردوان، که باید از طریق آن به هاردوار که در کوهپایه های
هیمالیا واقع است میرسیدیم، بلیت خریدیم. همین که قطار از ایستگاه فراری شد، مانند خود ما، من شروع کردم از آینده با شکوهمان سخن گفتن.
با هیجان میگفتم: "فکرش را بکن! ما، زیر دست استادمان، راهبه
خواهیم شد و مستی عرفانی را از روی رسیدن به آگاهی الهی* خواهیم
چشید. پوستمان چنان جذبه ای به خود خواهد گرفت که حیوانهای درنده هیمالیا
پیشمان رام خواهند نشست. ببرها مثل گربه های خانگی برای نوازش به کنارمان
خواهند آمد!"
این حرف، که برای خودم هم لفظا و هم به اشاره از خود بیخود کننده
بود، لبخندی بزرگ و پراشتیاق به چهره آمار آورد. اما جاتیندا نگاهش را کج
کرد و به منظره تند گذر پنجره خیره شد.
"بیایید پولمان را سه قسمت بکنیم." جاتیندا پس از سکوتی طولانی این
پیشنهاد را به زبان آورد. "هر یک جداگانه در بوردوان بلیت
میخریم. اینطور هیج کس در ایستگاه مشکوک نمیشود که ما با هم از خانه
گریخته ایم."
من بدون تردید پذیرفتم. غروب قطار به بوردوان رسید. جاتیندا به باجه
خرید بلیت رفت و من و آمار روی سکوی راه آهن منتظر نشستیم. پانزده دقیقه گذشت و
خبری از او نشد. همه طرف سر انداختیم و از روی ترس شروع کردیم به فریاد زدن نامش. اما او در تاریکی
دور و بر ایستگاه کوچک آنجا ناپدید شده بود.
از شدت ناراحتی و شوکه شدن، احساس بی حسی به من دست داد. با خود فکر
میکردم که چطور خدا میتواند چنین رویداد لعنت باری بسرم بیاورد! داستان زیبا
و رومانتیک فرار نخستم به سوی او اینچنین ستمگرانه خدشه دار شده بود.
* cosmic consciousness
<
>
>>