زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۶


"آمار، باید به خانه بازگردیم." مثل بچه ها زار میزدم. "فرار نامردانه جاتیندا بد یمن است. سفر ما نابفرجام خواهد بود."

"این است عشقت به خداوند؟ طاقت یک امتحان کوچک یک همسفر خیانت کار را نداری؟"

با این حرف آمار دلم آرام گرفت. رفتیم و با شرینی های معروف بوردوان، سیتاب هاگ (غذای الهه) و موتیچور (شیرینی مرواریدی)، سر حال آمدیم. در مغول سرای، جایی که منتظر قطار بعدی بودیم، در مورد چیز مهمی مشورت کردیم.

"آمار، ممکن است بزودی نگهبانان راه آهن به بازجویی ما بیایند. من زرنگی برادرم را دست کم نمیگیرم! هر چه که پیش بیاید، من دروغ نخواهم گفت."

"من فقط از تو میخواهم که ساکت بمانی و وقتی من حرف میزنم نخندی."

در این هنگام یک نگهبان اروپایی ایستگاه بطرف من آمد. در دستش تلگرامی را تکان میداد که فوری دانستم درباره چیست.

"از روی عصبانیت از خانه فرار میکنید؟"

"نه!" خوشحال بودم که سوالش را جوری مطرح کرد که توانستم به او پاسخ راست بدهم. میدانستم که نه عصبانیت بلکه "سودای پروردگار" مرا به این رفتار غیر معمولی وا میداشت.

نگهبان سپس به آمار رو کرد. در این لحظه بود که چنان زیرکیی به چشمم دیدم که مشکل توانستم طبق قرارمان جلوی خودم را بگیرم.

"پس پسر سوم کجاست؟" آن مرد تا جایی که میتوانست صدایی صاحب اختیار به خود گرفت. "زود راستش را بگویید!"

"جناب متوجه شدم که عینک به چشم دارید. نمی بینید که ما دو نفریم؟" آمار با پر رویی لبخندی زد. "من شعبده باز نیستم که برایتان یک نفر سوم بیاورم."

مرد نگهبان که با این گستاخی به خشم آمده بود دنبال بهانه ای دیگر گشت.

"نامت چیست؟"

"من توماسم. من پسر یک مادر انگلیسی و پدر هندی مسیحی شده هستم."

"نام دوستت چیست؟"

"تامسون صدایش میکنم."



< > >>