زندگینامه یک یوگی
برگ ۲۷
اینجا بود که من دیگر به اوج خنده در دلم رسیده بودم و نمیتوانستم خودم
را بیشتر نگاه دارم. ناگهان به قصد قطار که برای حرکت سوت میزد براه افتادم. آمار به دنبال نگهبان راه
افتاد. او نه تنها سخن آمار را باور کرد، بلکه برای ما در قسمت اروپایی ها
جا گرفت. از قرار دل او از دیدن اینکه دو پسر نیمه اروپایی در
قسمت محلی ها جای داشته باشند به رنج آمده بود. همین که او با ابراز ادب
فراوان ما را رها کرد، من از روی خنده روی صندلی ولو شدم. دوستم از اینکه
یک نگهبان اروپایی را خام کرده بود خرسندانه به من نگاه می انداخت.
وقتی که به سکوی ایستگاه راه آهن رسیدیم فرصت کردم که تلگرام را بخوانم. از
برادرم رسیده بود: "سه پسر بنگالی در جامه انگلیسی از خانه فراری بسوی
هردوار از طریق مغول سرای. لطفا تا رسیدن من بازداشتشان کنید. پاداش همکاری شما داده خواهد شد."
"آمار به تو گفته بودم که برنامه علامت زده ساعات قطار را در خانه ات
نگذار." نگاهی از روی سرزنش به او انداختم. "لابد برادرم آنرا آنجا پیدا کرده."
دوستم خجالت زده اشتباهش را پذیرفت. قطار در باریلی برای مدت کوتاهی
ایستاد. آنجا دوارکا پراساد با یک تلگرام از برادرم به دستش چشم براه ما
نشسته بود. این دوست سابق من سخت تلاش کرد که ما را از رفتن پشیمان کند. من به او
فهماندم که سفر ما از روی خودسری نیست. اما مثل بار پیش، دوارکا
دعوت من را برای رفتن به هیمالیا رد کرد.
شب در حالی که قطار در جایی توقف کرده بود و من نیمه خواب بودم، آمار
بدست یک نگهبان بازجوی دیگر بیدار شد. این یکی هم خام فریب "توماس" و
"تامپسون" شد. چنین بود که قطار ما را پیروزمندانه در سپیده دم به هردوار
رساند. کوه های پر شکوه شورانگیزانه در دور دستها خود نمایی میکردند. ما
تند از ایستگاه بیرون زدیم و وارد شلوغی شهر شدیم. نخستین کارمان این بود
که لباس محلی بپوشیم، چون آنانتا به یک ترتیبی به کلک لباس اروپایی ما پی
برده بود. ترس دستگیر شدن همچنان با من بود.
فکرمان این بود که بهتر است هر چه زودتر هردوار را ترک کنیم. بی درنگ
برای ریشیکش بلیت خریدیم، سرزمینی که استادان بزرگ فراوانی بروی خاک آن قدم
گذاشته اند. من وارد قطار شدم، اما آمار هنوز روی سکوی ایستگاه
بود. ناگاهان او با فریاد یک مرد پلیس ایستاد. این پاسبان ناخوانده ما را
به کلانتری برد و پولهایمان را از ما گرفت. او مودبانه برای ما توضیح داد که
وظیفه دارد تا رسیدن برادرم ما را بازداشت کند.
پس از اینکه او فهمید که مقصد ما فراری ها هیمالیا بوده، ماجرای
عجیبی به خاطرش آمد.
<
>
>>