زندگینامه یک یوگی

برگ ۲۸


"میبینم که شیفته قدیسانید! مطمئنم که هرگز به مردی بزرگتر از کسی که همین دیروز او را دیدم بر نخواهید خورد. با همکار نگهبانم بار اول پنج روز پیش به او برخوردیم. کنار گنجیز در حال گشت برای یک جنایتکار بودیم. دستور داشتیم که او را زنده یا مرده دستگیر کنیم. شنیده شده بود که او در قیافه یک سادهو* زیارتگران را غارت میکند. کمی جلوتر به کسی برخوردیم که شبیه نشانیهای آن مرد جانی بود. او به فرمان ایست ما توجهی نکرد. شروع کردیم به دویدن تا او را بگیریم. وقتی که من به او نزدیک شدم، تبری به سوی او با شتاب فراوان پرتاب کردم. بازوی راست آن مرد تقریبا از بدنش جدا شد.

"بدون داد و بیداد یا نگاهی به فوران خون، مرد غریبه با سرعت به راه خود ادامه داد. وقتی که ما جلویش پریدیم، او به آرامی گفت:

"'من جنایتکاری که دنبال میکنید نیستم.'

"با دیدن اینکه مردی روحانی با چنین چهره آسمانی را زخمی کرده ام از ترس بدحال شدم. به پایش افتادم و از او درخواست بخشش کردم. عمامه خود را درآوردم و به او دادم تا جلوی فوران را با آن بگیرد.

"'فرزند، این تنها یک اشتباه معمولی از سوی تو بود.' او با مهربانی به من نگاه میکرد. 'به دنبال کارت برو و خود را سرزنش نکن. مادر الهی از من مراقبت میکند.' او بازوی آویزانش را سر جای اولش فشاری داد و عجبا که آن در جایش چسبید! بدون هیچ دلیل روشنی خونریزی بازو بند آمد.

"'سه روز دیگر کنار درخت آنجا به ملاقات من بیا تا ببینی که من کاملا شفا یافته ام. به این ترتیب خود را سرزنش نخواهی کرد.'

"دیروز من و برادر نگهبانم مشتاقانه به محل قرار رفتیم. سادهو آنجا بود و دستش را به ما نشان داد. هیچ نشانی از بریدگی یا زخم نبود!

"'من از راه ریشیکش راهی خلوت هیمالیا هستم.' او با دستش ما را تبرکی داد و بیدرنگ ما را ترک کرد. احساس میکنم که زندگیم با معنویت او تعالی یافته."

نگهبان داستانش را با ابراز ایمان خاتمه داد. مشخص بود که این تجربه میزان آگاهی او را به اعماقی ناشناخته کشانده بود. با هیجان فراوان او بریده ای از روزنامه را که شرح این معجزه بود به من داد. طبق معمول در روزنامه (عجبا که هند هم در این زمینه مستثنی نیست) در گفتن داستان اندکی اغراق شده بود: نوشته بود که سر سادهو تقریبا جدا شده بود!



* درویش روحانی



< > >>