زندگینامه یک یوگی

برگ ۳۱


به سوی دیگری رو کردم و به آنانتا گفتم که من دیگر حرفی با میزبانهایمان ندارم. برادرم پذیرفت که بی درنگ از آنجا برویم. کمی بعد ما در قطار راهی کلکته بودیم.

"آقای کاراگاه، چطور کشف کردی که من با دو همراه گریخته ام؟" کنجکاوی شدیدم را برای او ابراز کردم. او لبخند موذیانه ای به لبش آورد.

"در مدرسه ات مطلع شدم که آمار از کلاس بیرون زده و باز نگشته. صبح روز بعد به خانه او رفتم و یک برنامه علامت زده قطار پیدا کردم. پدر آمار داشت از خانه بیرون می زد و سرگرم گفتگو با درشکه چی بود.

"پدر نالید: 'پسرم صبح امروز با من به قصد مدرسه سوار درشکه نشد. او ناپدید شده!'

"آن مرد گفت: 'از یک برادر درشکه چی شنیدم که پسرت با دو همراه، در لباس اروپایی، در ایستگاه هوراه سوار قطار شده است. آنها کفش های چرمشان را به راننده تاکسی بخشیده بودند.'

"بنابراین من سه سرنخ داشتم: جدول برنامه قطار و سه پسر و لباس اروپایی."

به قصه آنانتا کمی با لذت و کمی با دل آزردگی گوش میدادم. گشاده دستی ما به مرد درشکه چی نتیجه ای غیر چیزی که انتظار میرفت داشته بود!

"خوب، طبیعتا من به دفتر ایستگاه همه شهرهایی که آمار علامت زده بود تلگرام زدم. چون باریلی میان آنها بود، من به دوستت دوارکا آنجا پیغام زدم. پس از پرس و جو در محله مان در کلکته، دریافتم که پسر عمو جاتیندا یک شبی ناپدید بوده اما صبح بعد با لباس اروپایی برگشته. من سراغ او را گرفتم و به شام مهمانش کردم. او خیلی راحت از روی ابراز مهربانی من حاضر شد که بیاید. سر راه من او را غافلگیر کردم و به کلانتری کشاندم. دور او را چند سروان که من از پیش بخاطر هیکل هراس انگیزشان انتخاب بودم گرفتند. زیر خیره ترسناک آنها، جاتیندا قبول کرد که ماجرای رفتار مرموزش را بازگو کند.



< > >>