زندگینامه یک یوگی

برگ ۳۹


از معبد بیرون آمدم و بسویی براه افتادم. در گوشه ای به آشنایی برخوردم که از دسته آدمهایی بود که توانایی سخنوریشان وقت نمیشناسد و پیرو ابدیت است.

"میگذارم زود بروی اگر هر چه در این شش سال دوری مان گذشته برایم باز بگویی."

"چه پارادوکسی! باید بروم."

اما او دست مرا گرفت و به زور مرا به پرس و جو گرفت. با خودم اندیشیدم که او مانند گرگی گرسنه است. هر چه بیشتر میگفتم اشتهایش برای پرس و جوی من بیشتر میشد. در ذهنم از الهه کالی خواستم که راه گریز آبرومندانه ای به پیش پایم بنهد. مرد همراهم به ناگاه مرا رها کرد. دم آسوده ای باز دادم و از بیم پرسخن تندتر قدم برداشتم. پشت سرم صدای قدمهای تند به گوش میرسید. قدم هایم را تندتر کردم. آما بزودی مرد جوان به من رسید و با خوشحالی دست روی شانه ام گذاشت.

"فراموش کردم برایت از گادها بابا (راهبه عطر) بگویم که اکنون آن خانه آنجا را تبرک میکند." او خانه ای در چند یاردی آنجا را نشان داد. "برو او را ببین. مرد جالبی است. چه بسا تجربه عجیبی آنجا داشته باشی. خدانگاهدار." و آنوقت او براستی مرا رها کرد.

پیشگویی یکسان مرد مقدس در معبد کالیقات را بیاد آوردم. مشتاقانه بدرون آن خانه رفتم و به سالن جاداری راه پیدا کردم. گروهی پراکنده روی فرش کلفت نارنجی همه یکسو نشسته بودند. زمزمه ای بگوش رسید.

"گادها بابا را روی پوست ببر ببین. او میتواند عطر طبیعی هر گل را به گلی بی بو بدهد، یا شکوفه ای پژمرده را شاداب کند، و یا کاری کند که پوست یک نفر عطر دلپذیری از خود بدهد."

من یکراست به مرد مقدس نگریستم. او به من خیره شد. چهره ای تو پر و ریشو داشت با پوستی تیره و چشمانی بزرگ و درخشان.

"پسرم، خوشحالم که می بینم تو را. بگو چه میخواهی. دلت کمی عطر میخواهد؟"

"برای چه کار؟" سخنش برای من اندکی بچه گانه می آمد.

"برای تجربه ای شگفت آور در لذت از عطر ها."

"اسفاده نیروی پروردگار برای ساختن بو؟"

"چرا که نه؟ در هر حال پروردگار است که عطر را درست میکند."



< > >>