زندگینامه یک یوگی

برگ ۴۰


"بله، اما او شیشه های عطر را به شکل برگ های گل نازک برای استفاده تازه و دور ریختن در اختیار ما قرار میدهد. آیا میتوانی گل ها را بوجود بیاوری؟"

"من عطرها را بوجود میاورم، دوست کوچک."

"پس عطر سازی ها ورشکست خواهند شد."

"من میگذارم که آنها تجارتشان را نگاهدارند! هدف خود من نشان دادن توان خداوند است."

"آقا، آیا لازم است که خدا را اثبات کرد؟ آیا او همه جا و در همه وقت معجزه نمیکند؟"

"آری، اما ما هم باید برخی از تنوع بی پایان آفرینشهای او را پدیدار کنیم."

"چقدر طول کشید تا در هنرت استاد بشوی؟"

"دوازده سال."

"برای ساختن عطر بوسیله معنوی! بنظر میاید، ای مرد مقدس من، که تو دوازده سال برای عطر از دست داده ای در حالی که میتوانی با چند روپی آنها را از گل فروشی بخری."

"عطر با گل کمرنگ میشود."

"عطر با مرگ بیرنگ میشود. چرا باید چیزی را بخواهم که تنها تن را خوشحال میکند؟"

"ای فیلسوف، ذهنم تو را میپسندد. حالا دست راستت را دراز کن." او دستی به نشانه تبرک تکان داد.

من چند فوتی از گاندها بابا فاصله داشتم; کسی دیگر نزدیک من نبود که بتواند به تنم دست بزند. دستانم را جلو کشیدم، که یوگی دست به آن نزد.

"چه عطری میخواهی؟"

"رز."

"اینگونه باشد."

به شگفتی بسیار من، بوی قوی رز از وسط کف دستم برخاست. من با لبخندی گلی بی بو از گلدان کنار دستم برداشتم.

"میشود این غنچه بدون بو عطر یاسمن بخود بگیرد؟"

"اینگونه باشد."

بیدرنگ بوی یاسمن از گلبرگ ها برخاست. از مرد معجزه گر تشکر کردم و کنار یکی از شاگردانش نشستم. او به من گفت که گاندها بابا، که نامش ویشودهاناندا بود، بسیاری از رازهای یوگا را از استادی از تبت آموخته بود. او به من گواهی داد که این یوگی تبتی بیش از هزار سال عمر داشته است.



< > >>