زندگینامه یک یوگی
برگ ۶۷
فصل ۹
پارسای سرشاد و عشق ورزی کیهانیش
"آقای کوچک، لطفا بنشین. من با مادر هستی سرگرم سخنم."
من، یواش و حیران وارد اتاق شده بودم. دیدن سیمای فرشته وار استاد مهاشایا مرا
بسیار مدهوش کرده بود. با ریشی سپید ابریشمی و چشمانی درشت و رخشان، او
انگار مظهر پاکی بود. چانه بالا آمده و دستان برهم نهاده او به من پند
دادند که آمدن من آنجا برای نخستین بار مزاحم نیایش او شده بود.
تنها چند واژه خوش آمد گویی او چنان توفانی در نهادم انداخت که هیچ گاه
نچشیده بودم. جدایی تلخ از مادرم را سنگین ترین اندوه ممکن میدانستم. اما
اکنون درد دوری از مادر هستیم شکنجه ای بیان نشدنی بود برای روانم. به
درد و ناله خود را به زمین انداختم.
"آقای کوچک، آرام باش!" قدیس برایم دلسوزی نشان داد.
به پایش افتادم و آنرا فشردم، انگار که در اقیانوسی تاریک تنها
رها شده باشم و او تنها قایق نجات من باشد.
"مرد مقدس، میانجیگری کن! از مادر هستی خواهش کن که لطفی به من برای دیدن
او ادا کند!"
این درخواستی است که به این سادگی ها پذیرفته نمیشود; استاد راهی جز
خاموش ماندن نداشت.
بدون هیچ تردیدی، من بر آن باور بودم که استاد مهاشایا سرگرم سخنی نزدیکانه
با مادر هستی بود. حس ناچیزی بسیاری به من دست داد، چون دریافتم که
چشمانم بینایی دیدن او را ندارند، در حالیکه او در همین دم در نگاه بی
نقص مرد مقدس دیده میشد. بی شرمانه پاهای او را میفشردم، بدون گوش دادن
به نکوهش آرام او، تا شاید برایم برکتی میانجیگر باشد.
<
>
>>