زندگینامه یک یوگی

برگ ۶۸


"از معشوق برایت حاجتی میکنم." قانع شدن استاد با لبخندی آرام و مهربان همراه بود.

چه نیرویی در آن چند واژه نهان بود، که میتوانست همه وجودم را از تبعید توفان خاطر رها سازد؟

"قربان، پیمانت را بخاطر بسپار! به زودی باز میگردم برای پیغام او!" در آوایم شادی و هیجان پیدا بود، آوایی که چند لحظه پیش غرق در اندوه بود.

در حال پایین آمدن از راه پله انبوه خاطره ها مرا فراگرفت. این خانه، شماره ۵۰ خیابان آمهرست، خانه اکنون استاد مهاشایا، روزی خانه ما بود، جایی که مرگ مادرم را دیده بود. اینجا قلب تنی ام برای مادر از دست رفته شکسته شده بود; و اینجا روح من امروز انگار با نبودن مادر الهی به صلیب کشیده شده بود. دیوارهای مقدس گواه خاموش دردمندی من و سرانجام شفای من بودند!

قدمهایم راسخ و پر امید به خانه خیابان گورپار مان بازگشتند. آنجا به اتاق کوچک زیر شیروانی پناه بردم و تا ساعت ده در مدیتیشن ماندم. تاری شبهای هندی به یک دم با تصویر الهامی شگفت انگیز روشن شدند.

شکوه سراسرم را فراگرفت و مادر هستی پیش رویم نمایان شد. چهره او، با لبخندی پر از مهر، تعریف خود زیبایی بود.

"همیشه تو را دوست داشته ام! برای همیشه تو را دوست خواهم داشت!"

تنین الهی هنوز در هوا میگشت، اما او ناپدید شد.

روز پسین خورشید تازه برخاسته بود که برای بار دوم خودم را به خانه استاد مهاشایا رساندم. از راه پله خاطره ها بالا رفتم و به اتاق طبقه چهارم او رسیدم. دسته در با پارچه ای بسته شده بود. گمان کردم که آن نشانه این است که قدیس میخواهد تنها باشد. همین که در تردید روی زمین نشستم، استاد در را گشود و دست خوش آمد بسویم دراز کرد. به پایش خم شدم. چون حال بازیگوشی داشتم نقاب چهره ای غمگین گرفتم تا شادی الهی خود را پنهان کنم.

"آقا، خیلی زود آمده ام، اقرار میکنم، برای پیغامتان. آیا مادر معشوق چیزی از من گفت؟"

"ای مرد کوچک کلک!"

او چیزی دیگر نگفت. گویی نمایش اندوه مندی من کارایی نداشت.

"چرا اینقدر مرموز و پنهان؟ آیا مردان مقدس هیچ گاه آشکار سخن نمیگویند؟" گویی من کمی پس خورده بودم.



< > >>