زندگینامه یک یوگی
برگ ۶۹
"آیا باید مرا بیازمایی؟" از چشمان آرامش پیدا بود که همه چیز را
خوب میداند. "آیا باید در این بامداد بیشتر از این بگویم که دیشب ساعت ده
شب خود مادر زیبا برای اطمینان قلبی تو به نزدت آمد؟"
استاد مهاشایا به رود جان و روان من دسترسی تمام داشت: بار دیگر به پایش
افتادم. اما این بار نه از درد بلکه از شادی تاب ناپذیر.
"گمان میکنی که نیایش هایت به درگاه رحمت بیکران بی اثر بوده؟ مادری
هستی، که تو هم به شکل آدمی و هم الهیش پرستیده ای، هیچ گاه فریاد تنهای تو را
بی پاسخ نمیگذارد."
این قدیس ساده مرام که بود، که کوچکترین درخواستش به روح فراگیر به
شیرینی پذیرفته میشد؟ او در این جهان نقشی فروتنانه داشت، که شایسته
فروتن ترین مردی بود که من تا به اکنون دیده ام. در خانه خیابان آمهرستش،
استاد مهاشایا* مدرسه دبیرستان پسرانه کوچکی بپا میداشت. هیچ سخن
سرزنشگری از لبان او گفته نمیشد. چوب یا خط کش تنبیهی در کارش
نبود. همانا ریاضیات والا تری در این اتاق های کوچک درس داده میشدند، و
همچنین کیمیای عشق، که در کتابهای درسی یافت نمیشود. او خردش را با
واگیری روحانیش و نه با استدلال پیچیده به دانش آموزانش میبخشید. غرق در
علاقه پاک و ساده به مادر الهی، مرد مقدس به همان اندازه بروز بیرونی
احترام را میطلبید که یک کودک میطلبد.
او به من گفته بود "من گوروی تو نیستم; او اندکی دیگر خواهد آمد. با
راهنمایی های او تجربه های الهی تو در عشق و جانسپاری به فرزانگی بی
انتها ترجمه خواهند شد."
هر روز پس از ظهر، خودم را به خیابان آمهرست میرساندم. من جام الهی استاد
مهاشایا را میجوییدم، که بر هستیم لبریز بود. هیچ گاه در احترام کسی
آنچنان خم نشده بودم. حالا همانا بودن بر روی زمینی که استاد مهاشایا
آنرا تقدیس کرده برایم نعمتی بی اندازه بود.
"آقا، لطفا این گردنبد چامپک را که برای خود شما درست کرده ام به گردن
بنهید." شبی با حلقه گلی به نزد او آمدم. اما او با کمرویی کنار رفت و
چندین بار از پذیرفتن آن دست باز داشت. آما آن دم که او دل آزردگی مرا دید با لبخندی تسلیم شد.
* این لقبی بود که به او از روی احترام گفته میشد. نامش مهندرا نات گوپتا
بود; او نوشته هایش را با نام "م" امضا میکرد.
<
>
>>