زندگینامه یک یوگی
برگ ۷۰
"چون هر دو جانباخته مادر هستیم، میتوانی این حلقه گل را به این معبد تن
بنهی، برای پیشکش به او که درون این تن است." هستی پهناور او جایی برای
خود بینی نگذاشته بود.
"بیا فردا به معبد داکشینشوار برویم که جاویدانه برکت گوروی من آنجاست." استاد مهاشایا مرید استادی مسیح وار بود بنام سری راماکریشنا
پرامهانسا.
سفر چهار مایلی ما بامداد روز پسین روی قایق بر رودخانه گنجیز انجام
شد. وارد معبد نه-گنبدی کالی شدیم، آنجا که نمای مادر هستی و شیوا بروی
گل نیلوفر نقره ای صیقل داده شده ای دیده میشوند. هزار گلبرگ آن با زبردستی
فراوان آراسته شده اند. استاد مهاشایا در افسون الهی میدرخشید. او در عشق
بازی تمام نشدنی با معشوق گم بود. وقتی که او نامش را میبرد، قلب
شیفته من انگار به هزار تکه در هم میشکست.
پس از چندی ما در محوطه مقدس قدم زدیم و به درخستان گزی رسیدیم. گز
انگبینی که این درخت خاص از خود میدهد نمادی بود از غذای الهی که استاد
مهاشایا به من میداد. آوای او به درگاه الهی ادامه پیدا کرد. من خاموش و
بی تکان روی چمن میان گلهای صورتی و پر مانند درخت گز نشسته بودم. برای
مدتی از بدن خود بیرون بودم و به فراز آسمان پرواز کردم.
این نخستین بار از بارهای فراوان دیگری بود که با استاد مقدس به زیارت به داکشینشوار
آمدم. من از او شیرینی خداوند را در نماد مادر یا مهر الهی چشیدم. قدیس
کودک وار به نماد پدرانه یا عدالت الهی عطوفتی نداشت. سر سختی و دادستانی
و برهان با سرشت نجیب او سازگاری نداشتند.
در حالیکه روزی او را سرگرم نیایش با علاقه تماشا میکردم با خود اندیشیدم
"او میتواند یک الگو و نماد دنیوی خود فرشته های بهشت باشد!" بدون
کوچکترین نکوهش یا خرده گیری او جهان را با چشمانی بسی خو گرفته به پاکی
سرشت* مینگریست. تن و اندیشه و گفتار و رفتار او با سادگی و پاکی روانش به
خوبی در هماهنگی بودند.
"استادم به من گفته است." بدون بروز نظر فردی، مرد مقدس هر پند الهیش را
با این ستایش تغییر ناپذیر تمام میکرد. آنقدر خود را از سری راماکریشنا
میدانست که استاد مهاشایا دیگر هیچ اندیشه اش را از خودش نمیدانست.
یکروز عصر من و قدیس دست در دست هم نزدیک خانه اش راه میرفتیم. شادی من
وقتی فرد آشنای خود بزرگ بینی را دیدم کمرنگ شد. او با گفتگویی دراز
مزاحم ما شد.
* Primal Purity
<
>
>>