زندگینامه یک یوگی

برگ ۷۱


"میبینم که از این مرد خوشی نداری." زمزمه قدیس در گوشهایم به مرد خودپرست نمیرسید، چرا که سرگرم سخنورانی خودش بود. "من با مادر الهی در این مورد گفتگو کرده ام; او با ما دلدار است. به همان دم که به در سرخ آنجا میرسیم، مادر پیمان بسته که کاری فوری به یاد او بیاورد."

چشمان من خیره به جای رهایی ما بود. با رسیدن به در سرخ رنگ، مرد بی دلیل رویش را برگداند و رفت. نه جمله اش را تمام کرد و نه ما را بدرود گفت. هوای یورش دیده آسودگی و آرامش گرفت.

روز دیگری داشتم نزدیک ایستگاه قطار هاورا تنها راه میرفتم. برای مدتی کنار یک معبد ایستادم و خاموش گروهی کوچک از مردان را که با سنج و طبل با هیاهو و صدای بلند سرود روحانی میخواندند نکوهش کردم.

با خود گفتم "چقدر بدون دل و جان دادن آنها نام الهی پروردگار را ماشین وار به زبان تکرار میکنند." به ناگه به سردگمی چشمم به استاد مهاشایا افتاد که تند نزدم میامد. "برای چه اینجایید آقا؟"

مرد مقدس، بدون اینکه توجهی به پرسش من کرده باشد، پاسخ اندیشه ام را داد. "آیا درست نیست، مرد کوچک، که نام معشوق از هر لب آگاه یا نادانی که بر آید شیرین است؟" او دستش را مهربانانه به گرد من نهاد; احساس کردم که دارم با قالی جادویی او به درگاه بخشنده حاضر برده میشوم.

"دوست داری که یک بیوسکوپ تماشا کنی؟" این پرسش به هنگام پس از ظهر استاد مهاشایا گیج کننده بود. این واژه در هند بجای عکس متحرک* (فیلم) استفاده میشد. چونکه میخواستم به هر بهانه ای پیش او باشم پذیرفتم. با قدمهای تند زود به باغ روبروی دانشگاه کلکته رسیدیم. همراه من نیمکتی را نزدیک گولدیگهی یا برکه نشان داد.

"بیا چند دقیقه ای اینجا بنشینیم. استاد من همیشه از من میخواست که پس از دیدن آب گسترده ای به مدیتیشن بپردازم. چرا که آرامش آن یاد آور آرامش بیکران خداست. همانگونه که عکس همه چیز در آب دیده میشود، همه گیتی هم در دریاچه اندیشه الهی منعکس است. گورودوای من این سخن را بار ها میگفت."

بزودی وارد سالن دانشگاه شدیم. یک سخنرانی در حال اجرا بود. چه بسا آن بسیار خسته کننده بود، با این حال که برخی وقت ها صفحه های عکس فانوسی نشان داده میشدند. که آنها هم همانقدر بیمزه بودند.



* motion picture



< > >>