زندگینامه یک یوگی
برگ ۷۳
"آقای کوچک میبینم که از بیوسکوپ دوم خوشت آمده است." قدیس لبخند به لب
داشت. میخواستم که به سپاسگزاری جلوی او به زمین بیفتم. "نباید چنین کنی
اکنون. میدانی که خداوند در کعبه تو هم هست. نمیگذارم که مادر الهی به
پای من از سوی دستان تو دست بکشد!"
اگر کسی من و استاد فروتن را در این دم در حال گذشتن از پیاده روی شلوغ
میدید، بی گمان میپنداشت که هر دو مستیم. احساس میکردم که سایه های تاریکی
شب که پایین می آمدند برای همراهی من در عشق خداوند سرمست بودند. آندم که
تاریکی شب جایش را به سپیده دم نو داد، من حالت بوجه آمده ام را از دست
داده بودم. اما برای همیشه فرشته سرافینی مادر الهی، استاد
مهاشایا، در خاطرم نقش بسته است!
حالا که تلاش میکنم با واژگان ناتوان توصیف مهر او را به کاغذ بیاورم، می
اندیشم که آیا استاد مهاشایا، و قدیسان دیگری که در راهم به آنها برخورده
ام، میدانستند که سالهای سال بعد من در باب زندگی آن پارسایان الهی خواهم
نوشت. دانستن آنکه آنها از همه چیز آگاهی دارند مرا شگفت زده نخواهد
کرد; همانطور که امیدوارم خواننده هایم که تا به اینجا همراه من بوده
اند را نیز شگفت زده نکند.
<
>
>>