زندگینامه یک یوگی
برگ ۷۴
فصل ۱۰
استادم سری یوکتشوار را میابم
"ایمان به خداوند هر معجزه ای میتواند بیاورد به غیر از قبولی از آزمون
بدون درس خواندن." با بی میلی کتابی را که یک دم از روی بی کاری باز کرده
بودم بستم.
با خود گفتم، "استثنایی که نویسنده آورده نشانگر بی ایمانی تمام
اوست. بیچاره، لابد احترام خاصی برای چراغ شب دارد!"
با پدر پیمان بسته بودم که دبیرستان را تمام کنم. نمیتوانم وانمود کنم که
دارای پشتکار هستم. ماههایی که میگذشتند مرا بیشتر از آنکه در کلاس درس
پیدا کنند در جاهای خلوت کلکته کنار "گاتها" (محل حمام در کنار رودخانه)
میدیدند. قبرستان های کنار آنجا، که بخصوص شبها وحشت آورند، جای مورد
علاقه یک یوگی هستند. آنکه ماهیت جاویدان را میابد با چند استخوان پریشان
نمیشود. ناتوانی آدمی در میان اقامتگاه استخوانها روشن میشود. این چنین
بود که شب زنده داری من از نوع دیگری بود در مقایسه با شب نشینی
دانش اندوزان.
هفته آزمون پایانی دبیرستان هندو به تندی نزدیک میشد. این زمان بازجویی،
همانند قبرستان، ترسی آشنا میاورد. اما آسوده خیال بودم. بی باک،
دانشی از خود بروز میدادم که در کلاس های درس پیدا نمیشود. اما هنر سوامی
پراناباناندا نمیشد، که میتوانست در یک دم دو جا نمایان شود. دشواری درسی
من بیگمان امری بود که باید بدست هوش بیکران حل شود. برهان من چنین بود
اگر چه خیلی ها این را غیر منطقی میبینند. نامعقولی پارسایان از روی دیدن
هزار نشان توضیح ناپذیر یاری پروردگار به هنگام دشواریست.
"سلام موکوندا! به ندرت تو را این روزها میبینم!" یکی از همشاگردیهایم بعد
از ظهری در خیابان گورپار به سمت من آمد.
<
>
>>